-
حکایت گله ای که پشت سر چوپان به فاکستان میرفت..!
چهارشنبه 16 آبانماه سال 1397 11:36
راستش من از دیروز که شنیدم سیصد تا سگ رو توی اهواز سوزوندن خیلی ناراحت شدم! ولی بعد یه سوال توی ذهنم ایجاد شد که هنوز به جوابی براش نرسیدم و اونم اینه که پس چرا در مقابل کشتار همه روزه ی اینهمه گوسفند درحالیکه فریاد "نععع نععع" سر میدن ناراحت نمیشیم؟! یا قد قد قدای غم انگیز مرغهای طفلکی وقت اعدام؟ ما حتی به...
-
ولی داریم اشتباه میزنیم داداچ!
سهشنبه 15 آبانماه سال 1397 01:01
با آغاز دور جدید تحریم هاى فلج کننده ى آمریکا علیه کشور عزیزمان، مردم ایران در اقدامى تلافى جویانه، همزمان با سیزده آبان، سالروز اتحادشان در بالا رفتن از دیوارِ سفارتِ شیطان بزرگ، با اتحادى شگفت انگیز و به دور از انتظار، این بار از در و دیوارِ پیجِ بدون محتوا و فاقد طرفدار امیر تتلو بالا رفته و صفحه ى وى را بلاک اند...
-
گفتگوی متمدن ها! :)
یکشنبه 13 آبانماه سال 1397 00:16
بهش میگم میدونى کجاى کار ما میلنگه؟ میگه منظورت از "ما" همون قشرِ تحصیلکرده ى کتابخونِ سمینار رفته ى همایش دیده ى منوّر الفکرِ پرادعاست؟ میگم آره؛ منظورم دقیقاً لنگیدن پاى جماعت پرادعاى دور و برمونه که از بد روزگار خودمون هم جزوشونیم! میگه از وقتى هرچى تلاش کردیم نتیجه نداد، از وقتى هرچى آب جُستیم تشنگى...
-
این قسمت: من و روح سرگردان پدربزرگ
جمعه 11 آبانماه سال 1397 15:15
همه چى از روز مُردنش شروع شد. شاید هیچکس بود و نبود پدربزرگش رو توى زندگیش حس نکنه، ولى من کاملاً بودنش رو حس میکردم! البته نه بودنِ خودش! بودنِ روحش! وقتى براى خاکسپارى اومدیم رشت و چشمم به قبرى افتاد که تمام کسانى که میشناختم و نمیشناختم داشتن بالاى سرش زار میزدن، خیلى ناراحت شدم! البته نه به دلیل غم از دست دادن...
-
هشتاد و پنج مقدس!
پنجشنبه 10 آبانماه سال 1397 00:42
نمیدونم تعریف تو از زندگی چیه رفیق؛ ولى این ثانیه هاى برگشت ناپذیر براى من، در اهدافى که بدون به حاشیه بردن لذت هام تیک میخورن معنا میشه؛ میدونى که، همیشه گفتم ایده آلم، مثل دو رقم آخر شماره ى تلفن همراهم، 85 ئه! ولى زمانى که با صد و پنج کیلو وزن ، از "هشتاد و پنج" صحبت میکردم، همه میخندیدین و فکر میکردین...
-
این داستان: مادربزرگ مهربان
سهشنبه 8 آبانماه سال 1397 22:54
توى متن قبلى از گاو پدربزرگم حرف زدم و فکر کنم نامردیه اگه از زنش چیزى نگم! مادربزرگ خدابیامرز من خیلى مهربون بود! شاید اگه از بیرون بهش نگاه میکردى این قضیه اصلاً مشخص نبود! ولى حالا که مُرده، چرا ترس؟ راستش از درون هم چیزى نشون نمیداد! مثلاً از ابهت این شیرزن اینقدر براتون بگم که من، فقط دو بار لبخندش رو دیدم! یه...
-
رفاقت با گاو!
یکشنبه 6 آبانماه سال 1397 21:54
سالها پیش، یعنى حدود ٢٤ سال قبل، پدربزرگ خدابیامرزم یه گاو داشت! البته چند تا گاو داشت ولى این یکى خیلى گاو بود! شاید هم اون یکى ها گاو بودن و این الاغ بود! به هرحال؛ اون سالها، هروقت به دِه پدرى میرفتیم تا توى باغها بچرخیم و یواشکى از درختِ ممنوعه گردو بچینیم و تنى به آب رودخونه بزنیم و مثل گشنه هاى قحطى زده هى قرمه...
-
که رسم ماست ایستاده مردن...
جمعه 4 آبانماه سال 1397 10:25
یه آفتابه آب و یه کیسه خاک گرفتم دستم و دارم میگردم تو زندگى چهار تا نکته ى مثبت، دو تا دلیل یا یه دلخوشى پیدا کنم و با حوصله خاکشو عوضش کنم، آب بریزم پاش و رشدش بدم... میدونى مثل چی میمونه؟ اینکه یه دوربین بدن دستت و بگن برو توى چاه توالت و از نکات مثبت و قشنگش عکس بگیر! حالا تو هى اینورو نگاه میکنی گوه اونورو نگاه...
-
ادامه بده بهنام...
چهارشنبه 2 آبانماه سال 1397 23:59
چارزانو نشستم وسط تختم؛ گوشهام قرمز شده؛ صداى قُل قُل و جوشش رو از اعماق وجودم حس میکنم. زُل میزنم به رو به روم؛ دقیقاً همونجایى که اهداف و برنامه هام رو طبقه بندى کردم و مرتب چیدم! سعى میکنم ذهنم رو خالى از همه چیز کنم؛ ولى ترسهام پشت سرم هلهله میکنن و طبل میکوبن و شیپور میزنن! فقط یک لحظه براشون کافیه، که برگردم و...
-
کافه گرد
سهشنبه 1 آبانماه سال 1397 23:08
زندگی این روزهام شبیه تنها نشستن تو یه کافه ى سرد و تاریک شده... کافه اى که باریستاش، هرشب، بدونِ دادنِ حق انتخاب، براى تنها مشتریش اسپرسوى دوبل میاره و اونو ناگزیر میکنه از شب زنده دارى هاى تلخ... به خودم میگم مبادا عادت کنى به این تلخى! نکنه به خودت بیاى و ببینى معتاد شدى به این کافه! به این نخواب و بیدارى هاى...
-
تفنگت را بگیر زمین نگذار!
شنبه 21 مهرماه سال 1397 17:27
تیغ برمیدارم و صورتمو اصلاح میکنم، میخوام برم مهمونى؟ راستش نه... روزى دو سه بار مسواک میزنم، دندونام درد میکنه؟ راستش نه... صبح و عصر ورزش میکنم، هم هوازی ، هم بدنسازی، احساس چاقی میکنم؟ راستش نه... روزى دو بار میرم حموم و دوش میگیرم، کثیفم و بوى عرق میدم؟ راستش نه... میرم بیرون تا یه دست لباس براى خودم بگیرم، کمبود...
-
مسیر نامشخص آرزوها...
سهشنبه 17 مهرماه سال 1397 21:53
آرزوها به سادگى دستخوش تغییر میشن؛ مثلا من تا هفت سالگى از خدا میخواستم که رشت زندگى کنم، چون مفهوم رشت براى منِ هفت ساله، نشستن پشت ِنیسانِ آبىِ عموبزرگه بود و جیغ و خنده و شادى و حرکت به سمت دریا و آب بازى! اتفاقاً به آرزوم هم رسیدم، ولى متوجه شدم که اون حجم از خوشحالی فقط سالى دو سه بار اتفاق میفته و تعریف رشت شد:...
-
بر باد رفته ، بر آب رفته ، بر فاک رفته، یا یه چیزی تو همین مایه ها!
دوشنبه 16 مهرماه سال 1397 09:37
امروز صبح که از خواب پاشدم رفتم توالت ! البته اینجاش خیلى گفتن نداشت چون همه تون هر روز صبح همین کارو انجام میدین، ولى خب من ترجیح دادم از اولش شروع به تعریف کنم! در همون حال که مشغول کارهاى خودم بودم، چشمم به عنکبوت گنده ى گوشه ى دستشویی افتاد که مدام تار مى تَنید و قلمرو اش رو گسترش میداد... من که هنوز چند دقیقه اى...
-
محرم و صفر اسلام رو زنده نگه داشته؟!
دوشنبه 2 مهرماه سال 1397 09:49
از وقتى یادم میاد محرم بوده و طبل و نوحه و پرچم و عَلَم و گریه و نذری و... تا همین چند سال پیش من هم بخشى از این مراسم بودم و از یه جایی به بعد هم خنثى نسبت بهش... از وقتى یادم میاد جشن ها و دورهمى ها با سرو مشروب همراه بوده و رقص و خنده و... تا همین چند سال پیش با بخش مشروبش مخالف بودم و از یه جایى به بعد، اصلاً...
-
به سیاهی ها بخندیم..
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1397 23:39
کار که نشد نداره؛ فقط ، شروع بعضى از کارها سخت تر از ادامه دادنشونه! بذارین چند تا مثال بزنم: شده تو مواجهه با یه نفر ندونین چجورى باید سر صحبت رو باز کنین؟! ولى وقتى اولین جمله ساخته و پرداخته میشه، کارخونه ى کلمه سازیتون یهو راه میفته و میخواید شخصاً متکلم الوحده باشید، که مبادا خیلى از حرفا رو یادتون بره؟! شده توى...
-
نترسید نترسید ما همه با هم هستیم!
شنبه 24 شهریورماه سال 1397 22:39
با خودم میگم: واقعاً فکر میکنى که اگه امشب سر جاى همیشگیت بخوابى و فردا توى شهر رویاهات از خواب بیدار شى چیزى توى زندگیت تغییر میکنه؟! یعنى اگه فردا صبح برى توى تراس و از پنجره ى اتاق خوابت بتونى برج ایفل رو ببینى، دلشوره ها و اضطراب ها و دلواپسى هاى بیکرانت از آینده، یکباره پودر میشن؟! یعنى صرف حضورت تو یه جامعه ى...
-
مرا ببخش اگر گریه هام تکراری ست..
سهشنبه 9 مردادماه سال 1397 21:37
پیاده روى بخش گنده اى از زندگی منه! شاید هر روز حدود دو ساعت، "سیجل" توی گوشم فحش میده و "بهزاد لِیتو" میگه خیلی خفنه و "یاس" غرغر میکنه و "شاهین" حرف حق میزنه و "هماى" میگه به تو چه؟! منم اینقدر با ریتم آهنگ قدم هام تند و آهسته میشن تا بالاخره به مقصد برسم. دیروز که...
-
آرزوهایی که مرد...
جمعه 8 تیرماه سال 1397 11:19
هر بچه ای آرزو داره یه روزی پولدار شه؛ معروف شه؛ مورد تشویق قرار بگیره؛ و خب این روزها، میون تب و تاب جام جهانی، شاید اکثر بچه ها دوست داشته باشن یه روزی توی تیم ملی کشورشون #فوتبال بازی کنن و دخترای مملکتشون براشون کف بزنن و جیغ بکشن! بالطبع منم از این قاعده مستثنی نبودم! بعد از جام جهانی ١٩٩٨ بود که رفتم کلاس...
-
فوتبال یعنی زندگی
شنبه 26 خردادماه سال 1397 13:53
این شبکه ی اجتماعىِ ٨٠ میلیونىِ مملو از شکلک های افسرده، عصبی و نگران؛ چقدر به این به روزرسانی و اضافه شدن گیف های ذوق و شوق و جیغ و رقص و هلهله نیاز داشت... انگار بعد از سالها هنگ و کندیه سیستم، بالاخره آپدیت شدیم..! مدتها به شیوه ی غمگینانه ی خودمان تحلیل میرفتیم و حتى دریغ از برق نگاهی که برای لحظه ای نور به کلبه ی...
-
کارم از گریه گذشته ست به آن میخندم..!
جمعه 21 اردیبهشتماه سال 1397 10:40
آقا ما از همون روز اول تبعید، وقتی وسط گریه و ننه من غریبم بازی هامون برعکسمون کردن و زدن درِ کونمون، یه ترسی وجودمون رو گرفت که یزیدتو، اینجا دیگه کجاست؟ این چه استقبالیه؟! شوکه بودیم و داشتیم گریه میکردیم، که مامانمون با حال نزارش اومد گفت "نگران نباش پسرم". مام فکر کردیم راست میگه، آروم شدیم با همون...
-
به خاطر عشق ازدواج نکنیم!
شنبه 28 بهمنماه سال 1396 23:40
شاید همه مون شنیده باشیم که ازدواج مثل هندوانه ی دربسته س.. یه وقتایی اونقدر تشنه میشیم که بدجوری هوسش میزنه به سرمون، اونوقت حاضریم واسه پیدا کردن یه دونه شیرین و آبدارش، همه ی شهرو زیر پا بذاریم؛ ولی با وجود همه ی پرس و جوها و تحقیقات، معلوم نیست که وقتی تیزی رو فرو کردیم توی دل اون خوشرنگ و لعابِ دلبرکش، آیا اون...
-
پشت سیاهی های دنیامان، سیاهی بود...
شنبه 7 بهمنماه سال 1396 14:58
آدمیزاد به امید زنده س.. ناامید شیطونه... امیدت به خدا باشه! و و و و.. اینقدر توی گوشمون خوندن این روایات رو که ملکه ی ذهنمون شده! و حالا که از هر زاویه و منظری به زندگی نگاه میکنیم و کورسوی امیدی دیده نمیشه، پاک بریدیم..! نه از گذشته خیری دیدیم، و نه در حال زندگی دلچسبی داریم. بوی کبابی هم که هر از گاهی از آینده به...
-
به تخم مرغم!
سهشنبه 5 دیماه سال 1396 00:05
آقا خواستم بگم حرف مرد یکیه و من همچنان با این روند اصلاحات توی کشور موافقم! اصلا معنی نداشت که قیمت تخم مرغ توی کشور اسلامی ما به طرز کاذبی پایین باشه! شما که اعتراض داری به این روند اصلاح قیمتها، اصلا میدونید توی غرب قیمت تخم مرغ چنده؟ خب منم نمیدونم، ولی قطعا خیلی بیشتر از قیمتش توی ایرانه!!! فقط روم به دیوار،...
-
ماستمالیزاسیون!
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1396 01:55
من واقعا فاز شما ملت شریف و فهیم ایران رو نمیفهمم! آخه بالام جان مگه خود شماها نبودین که به صورت خودجوش رفتین پای صندوق های رأی و به دولت تدبیر و امید؛ به دولت "اصلاحات" رأی دادین؟ دِ خب پس چرا روی هر امری که دست میذاره "اصلاح" اش کنه غرغر میکنین و اعتراض دارین؟! عوارض خروج از کشور رو چند برابر...
-
دلم از اینهمه بد میگیرد..
یکشنبه 5 آذرماه سال 1396 23:41
همه ی آدمها یک روزهایی خسته میشوند، یک روزهایی دلشان نمیخواهد اصلاح کنند، دلشان نمیخواهد لباس تمیز و مرتب بپوشند و خوشبوترین اودکلن شان را انتخاب کنند، دلشان نمیخواهد حتی در حد نیم نگاهی به گوشی تلفن توجه کنند.. آدمها یک روزهایی دلشان هیچ چیز نمیخواهد! هیچ چیز.. دوست دارند بداخلاق باشند و به در و دیوار و زمین و زمان،...
-
تی جان قوربان!
جمعه 3 آذرماه سال 1396 14:26
میگن دخترها از راه گوش عاشق میشن و به شدت علاقه مندن مدام یکی زیر گوششون از عشق نجوا کنه! ( از طرف کی اش هم خیلی اهمیت نداره ها! حالا چه همسر باشه، چه بوی فرند، سوشیال فرند، جاست فرند، عشقم! یا حتی یه داداشی بدبخت (!) ) از طرفی در بررسی های انجام شده توسط اینجانب بین مردمان اقصی نقاط ایران، رشتی ها به شدت کلام محورن!...
-
بنی آدم اعضای یک پیکرند؟!
شنبه 27 آبانماه سال 1396 00:57
چند روزیه شروع کردم به دیدن سریال واکینگ دد! و مدام فکر میکردم چه شباهت عجیبی وجود داره بین شخصیتهای فیلم و خودمون؛ که با اومدن این زلزله همه چیز ملموس تر هم شد! جنگ قدرت؛ جنگ برای بقا... کاری ندارم به دولتی که خب طبیعتا هیچ کار خیری انجام نمیده، ولی حداقل جای شکرش باقیه که اصلاح طلبه و دلمون به این گرمه! ( یعنی...
-
زندمانی هدفمند!
شنبه 20 آبانماه سال 1396 22:46
کتاب ، فیلم، پیاده روی ، موسیقی ، ورزش ، خرید ، رستوران ، دورهمی، سفر، پیشرفت ، سکس، عشق! هدف از زندگی چیه واقعا! وقتی همه ی اینا بعد یه مدت عادی و خسته کننده میشه واسه چی حاضریم هرکاری بکنیم که شده حتی یه روز، بیشتر زنده باشیم؟! بیخیال... من میرم دو تا نون بگیرم...
-
آرزوهای دست نیافتنی :)
یکشنبه 7 آبانماه سال 1396 10:49
خیلی دوست داشتم الان یکی بود که سرمو میذاشتم روی پاش؛ با دستای گرم و نرمش موهامو نوازش میکرد و میبوسید و دلداریم میداد؛ میگفت عزیزم غصه نخور؛ درست میشه... این روزا هم میگذره... منم میگفتم گوه نخور بابا! دیگه چی میخواد درست بشه! فقط بدتر نشه! من بهتر شدن نخواستم! والاع! ولی خب متاسفانه من خیلی وقته که دیگه مو ندارم...!
-
زندگی کردنِ ما مردنِ تدریجی بود...
جمعه 5 آبانماه سال 1396 00:52
فکر می کنم همه ی آدما باید یه جایی رو بشناسن؛ یه جای بکر و دست نخورده، یه جای خلوت و آروم و بی سر و صدا.. بی هیچ صدایی جز نوای دلنشین آب و پچ پچ برگ درختها و پرنده ها.. یه جایی که وقتی از دست تقدیر و بد روزگار و جبر جغرافیایی و خلاصه هر اتفاقِ خود نخواسته ی خود نساخته ی مزخرف خسته میشن، برن توش و آروم بگیرن... برن توش...