میفهمم؛ حال خودش هم اصلا خوب نیست، ولی سعی میکنه یه جوری باهام رفتار کنه که انگار فقط حال من توی این دنیا خرابه!
انگار فقط آرزوهای من بر باد رفته و فقط منم که از همه جا نا امیدم!
دلم میخواد دوباره محکم بغلش کنم و بگم همه چی درست میشه، باشه... اشکال نداره! بازم میسازیم، آره! کنار میایم با مشکلات...
ولی راستش دیگه نمیتونم فردای روشنی رو متصور بشم و ذهنم هر اتفاق خوبی رو پس میزنه...
توی این سالها هر کاری کردم... نکردم؟
کردم و نشد... هی ساختم و خراب شد.. خرابش کردن...
درست زمانی که فکر میکردم دیگه ماهی به دمش رسیده متوجه شدم که نه... توی ایران نمیشه رشد کرد و هدف داشت...
نفس کشیدنم رو احمقانه میدونم.
نه راه پس دارم و نه راه پیش.
بهم میگه دوستم داره و من سرد جوابش رو میدم...
اصلا چرا دوستم داره؟ چی رو دوست داره؟
نمیدونم ققنوس چند بار میتونه آتیش بگیره و از خاکسترش دوباره بلند شه ولی میدونم از این خاکستر دوباره بهنامی بلند نمیشه...
توی این قبر مرده ای نیست... فاتحه واسه کی میخونه؟!
دیگه خسته شدم از بس برنامه ریزی کردم و دویدم و تا به هدف نزدیک شدم یکی نابودش کرد...
لعنت به این زندگی سگی
ای بابا
ولش نکنیا
میگذره این روزاهم. اکثریت وضعیت مشابهی دارن.پس زیاد چیز عجیبی نیست. فقط باید یکم دووم آورد!
اره ماها رو توی اب هم که بندازن آبشش در میاریم و به زندگی ادامه میدیم....
سگ در مقایسه با ما شاهانه زندگی میکنه
دیگه میتونه میکنه :)