دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

به سیاهی ها بخندیم..

کار که نشد نداره؛

فقط ، شروع بعضى از کارها سخت تر از ادامه دادنشونه!

بذارین چند تا مثال بزنم:

شده تو مواجهه با یه نفر ندونین چجورى باید سر صحبت رو باز کنین؟!

ولى وقتى اولین جمله ساخته و پرداخته میشه، کارخونه ى کلمه سازیتون یهو راه میفته و میخواید شخصاً متکلم الوحده باشید، که مبادا خیلى از حرفا رو یادتون بره؟!

شده توى عروسىِ دوستِ دوستتون روتون نشه هنرنمایى کنید؟

ولى وقتى با اصرار اطرافیان قدم به وسط میدون گذاشتین دیگه کسى جلودارتون نبوده و خواستین رقص چاقو رو هم مشترکاً با خواهر عروس برگزار کنید؟!

شده حال نداشته باشین آشپزى کنین، ولى وقتى به زور خودتون رو تو فضاى آشپزخونه قرار دادین به فکر دیزاین و سفره آرایی هم افتاده باشین؟!

شده وضعیتتون قرمز باشه؟ هیچى سر جاى خودش نباشه، قطارِ بى دنده و ترمز مملکتتون تو سراشیبی سقوط افتاده باشه و شما محکم چسبیده باشین به صندلى و ندونین چیکار کنین و فقط از وحشت جیغ بکشید؟!

خواستم بگم این آخرى هم با اون قبلى ها چندان توفیرى نداره...

فقط باید اولین حرکت مثبت رو شروع کنین، که دستمال بردارین، دور و برتون رو گردگیرى کنید، که کتاباتون رو تورق کنید، یه موسیقى پلى کنید، ورزش کنید، کارهاتون رو (که من قبول دارم، درست میگید، اصلاً در شأن شما هم نیستن) به بهترین نحو ممکن انجام بدین و به زندگى لبخند بزنین!

من بارها تجربه ش رو داشتم؛

وقتى تو اوج فلاکت یک ماه از ته دل لبخند بزنیم حتما وضعمون دگرگون میشه و زندگیمون شیرین...

خلاصه که از من گفتن بود...

نترسید نترسید ما همه با هم هستیم!

با خودم میگم: واقعاً فکر میکنى که اگه امشب سر جاى همیشگیت بخوابى و فردا توى شهر رویاهات از خواب بیدار شى چیزى توى زندگیت تغییر میکنه؟!

یعنى اگه فردا صبح برى توى تراس و از پنجره ى اتاق خوابت بتونى برج ایفل رو ببینى، دلشوره ها و اضطراب ها و دلواپسى هاى بیکرانت از آینده، یکباره پودر میشن؟!

یعنى صرف حضورت تو یه جامعه ى سالم، چارچوب هاى پوسیده ى ذهنى و نگاه مردسالارانه ت تغییر میکنن؟!

میل به قانون گریزى و منفعت طلبى ات رو، همینجا توى کشوى کمدت جا میذارى و از فردا صبح یه فرد اجتماع محور میشى؟!

تمام وقتهایى که توى اینستاگرام و شبکه هاى اجتماعى میگذرونى رو اگه اونجا باشى کتاب میخونى؟!

اینکه از آینده ى مبهم بترسیم طبیعیه و به قول آلبر کامو: همین عدم احساس امنیته که آدم رو به سمت اندیشیدن سوق میده...

ولى مشکل اینجاست که ما فقط میترسیم و براى فرداى بهتر هیچ کارى جز غصه خوردن انجام نمیدیم!

آیا بهتر نیست زندگى تو آرمانشهرى که انتظار داریم دیگران براى ما بسازن رو فعلا همینجا با خودمون تمرین کنیم؟!

به قول جکسون براون: یادت باشه که هر چه بیشتر بدونی کمتر می‌ترسی...

پس تو شرایط فعلى بهتره از همین امروز سعى کنیم بیشتر بدونیم، که کمتر بترسیم...