دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

سختی های مستاجری!

صاحبخونه هاى تهرانى یه مشت عوضى اند که معتقدن: "من صاحب اصلى این قصرم، پس میتونم راه و روش زندگى رو به برده هام دیکته کنم!"
و جواب ما تو اون موقعیت فقط یه چیزه: "خفه شو عوضى!"
اونها فکر میکنن واریز ماهانه ى پول به حسابشون بابت آموزش چارچوب زندگیه و نه بهاى چهاردیوارى اى که به مدت یک سال فروختنش!
وگرنه آموزش اینکه تعداد درست و اصولىِ مهمون ها چند نفره، یا اینکه یه بچه ى هفت ساله حق داره تا ساعت چند بیدار بمونه و ورجه وورجه کنه، موضوعاتى نیست که صاحبخونه در موردش اظهار نظر کنه!
ولى اونها یه مشت عوضى اند و منطق حالیشون نمیشه!
من همیشه همه چیز رو به مامانم میگفتم! وقتى بچه هاى صاحب خونه دستهام رو از پشت گرفتن و با مشت زدن توى شکمم هم همینکارو کردم. مامان هم دست یکى شون رو از پشت گرفت تا من با مشت بزنم توى شکمش!
خب منطق میگه مساوى شدیم و جایى واسه ناراحتى وجود نداره، ولى اون عوضى هاى بی منطق باعث شدن محله اى که به تازگى توش چند تا دوست پیدا کرده بودم رو ترک کنیم!
خونه ى نیمه ساز جدید توى رشت یه خوبى داشت! اونم این بود که وقتى وسط بازى، با دختر همسایه دعوام شد و با مشت زدم توى شکمش، دیگه لازم نبود اثاث کشى کنیم!
همسایه هاى رشتى خیلى از صاحبخونه هاى تهرانى منطقى تر بودن!

چی شد که رشتی شدم؟

وقتى بابا و مامان داشتن از احتمال کوچ کردن به رشت صحبت میکردن، من با بیل کوچکم، لب ساحل، ماسه ها رو میکندم تا به آب برسم، وسط دریا با پسرعموهام کشتى میگرفتم، لاى درختها میدویدم و جیغ میزدم، پشت نیسان آبى عموبزرگه دنیا رو فتح میکردم، صبح با سر و صداى مرغ و خروس ها از خواب بیدار میشدم و توى ایوان یه صبحونه ى ساده ولى بى اندازه خوشمزه و دلچسب میخوردم، فکر کنم اون لحظه که ازم پرسیدن نظر تو چیه چشمام از ذوق و شوق برق میزدن.

نظر من؟! بریم. بریم. بریم. بریم!

البته الان که خوب فکر میکنم، شاید جواب من تأثیرى توى انتخاب مسیر زندگى شون نداشته، ولى خب من ترجیح میدم که فکر کنم تأثیر داشته!

از همون لحظه، تا چند ماه بعد که وسط حیاطِ خونه ى نیمه ساخته مون توى رشت ایستاده بودم، اونقدر هیجان زده بودم که هرشب خواب رشت و تفریحاتش رو میدیدم! حتى کابوس هام هم به رشت مرتبط میشد! کابوس اینکه با مایو رو به روى دریاى طوفانى و مواج ایستاده بودم و حق نداشتم توش شنا کنم و با گریه و ناراحتى از خواب میپریدم!

ولى کم کم هیجانات جاى خودشون رو به حس هاى واقعى ترى دادن!

مثل تنهایى و دورى از خونواده، تعمیرات خونه ى جدید که انگار هیچوقت تمومى نداشت، بوى نم و خیسى لباس ها که حالا عضو جدید خونوادمون شده بود و همیشه کنارمون بود! و من که وقتى به ذوق و هیجان چند ماه قبل فکر میکردم احساس گنگى بهم دست میداد که بعدها فهمیدم اسمش حماقته!


#گذشته
پی نوشت: داستان های دنباله دار...

حکایت گله ای که پشت سر چوپان به فاکستان میرفت..!

راستش من از دیروز که شنیدم سیصد تا سگ رو توی اهواز سوزوندن خیلی ناراحت شدم!

ولی بعد یه سوال توی ذهنم ایجاد شد که هنوز به جوابی براش نرسیدم و اونم اینه که پس چرا در مقابل کشتار همه روزه ی اینهمه گوسفند درحالیکه فریاد "نععع نععع" سر میدن ناراحت نمیشیم؟!

یا قد قد قدای غم انگیز مرغهای طفلکی وقت اعدام؟

ما حتی به بلدرچین های مهربون هم رحم نکردیم!

تا حالا به صورت یه ماهی قبل از مرگ نگاه کردین؟!

یعنی میگید اگه هدف پر کردن شکم وامونده ی خودمون باشه اشکالی نداره، ولی خالی شدن عقده ی یه عده ی دیگه غم انگیزه؟

پس زندانی کردن پرنده ها رو چی میگین؟ سلول انفرادی قناری غم انگیز نیست؟!

یا اگه ما بکنیم اشکال نداره و اگه حکومت بکنه بو میده؟!

این آزار و اذیت ها مختص ایران هم نیست ها!

فقط یه مثالش همین اسپانیاست که وسط گاو بازی هاشون، اونقدر با خنجر به گاو بدبخت نیش میزنن تا کشته بشه!

و اگه قرار بر غم باشه من برای تک تک اون گاو و گوسفند و مرغ وبلدرچین و ماهی و قناری و سگ ها غمگینم!

ولی حرفم سر اینه که چرا تا وقتی اینفلونسرها و سلبریتی ها بهمون نگن کجا غمگین باشیم و کجا شاد باشیم و کجا ریپورت کنیم و کجا لایک کنیم و کجا فالو کنیم، خودمون از خودمون هیچ اراده و قدرت تصمیم گیری ای نداریم؟!

اینقدر جوگیر؟ اینقدر تهی از هر عقیده؟!

ولی داریم اشتباه میزنیم داداچ!

با آغاز دور جدید تحریم هاى فلج کننده ى آمریکا علیه کشور عزیزمان، مردم ایران در اقدامى تلافى جویانه، همزمان با سیزده آبان، سالروز اتحادشان در بالا رفتن از دیوارِ سفارتِ شیطان بزرگ، با اتحادى شگفت انگیز و به دور از انتظار، این بار از در و دیوارِ پیجِ بدون محتوا و فاقد طرفدار امیر تتلو بالا رفته و صفحه ى وى را بلاک اند ریپورت نموده و این ملعونِ ضد زنِ ضدِ دینِ خشنِ بى ادبِ بى نزاکتِ بیشووووورِ دست پرورده ى آمریکا را از صفحه ى روزگارِ مجازى، حذف کردند. (؟!)

باشد که این آغاز اتحادهایشان در مسیر بستنِ درِ دهانِ تمامى مخالفان و بى ادبان و منقوشانِ به علامات منحوسِ بى معنى و مسدود کردن باقى صفحات ضد بشرى و ضد زن و هتّاکین به مقام والاى انسانیت، (که همه شون هم از گور این آمریکاى جهانخوار بلند میشه) و رسیدن به فضاى مجازى پاک و عارى از بدى و قرار گرفتن در مسیر اینترنت ملّى قرار گیرد. انشاالله..!

گفتگوی متمدن ها! :)

بهش میگم میدونى کجاى کار ما میلنگه؟

میگه منظورت از "ما" همون قشرِ تحصیلکرده ى کتابخونِ سمینار رفته ى همایش دیده ى منوّر الفکرِ پرادعاست؟

میگم آره؛ منظورم دقیقاً لنگیدن پاى جماعت پرادعاى دور و برمونه که از بد روزگار خودمون هم جزوشونیم!

میگه از وقتى هرچى تلاش کردیم نتیجه نداد، از وقتى هرچى آب جُستیم تشنگى یافتیم، از وقتى قبول کردیم گوسفندِ گله اى باشیم که یه مشت گاو چوپانش ان و واسه کمتر از دو میلیون در ماه حمالى کردیم و حرف خوردیم و جنگیدیم و شکست خوردیم، میگه....

بهش میگم اینهایى که میگى درسته، ولى قبل از همه ى اینها یه اتفاقى افتاده! ما از اونجایى افتادیم وسط این بازى که به سن بلوغ رسیدیم ولى جاى کردن تو سوراخ رویاهامون با حاشیه ها ور رفتیم! آره، ما خیلى چیزها یاد گرفتیم، ولى تعریفت از آموزش چیه؟

نتیجه ى آموزشى که به عمل منتهى نشه همین میشه، یه آدم بى عزت نفسِ شکست خورده ى تحتِ استثمار گاوها که انگیزه اى واسه یادگیرى نداره چون قبلى ها هنوز به کارش نیومدن.

میگه توى این شرایط با این حجم از تبعیض و رابطه سالارى و بیشعورهاى قدرتمند انتظار دارى انگیزه ای هم باقى بمونه؟

میگم من فکر میکنم توى این دنیا براى هر آدمى سوراخى وجود داره که باید امیدوارانه بگرده و بگرده و بگرده و بالاخره بکنه توش!

شب امتحان هاى سختى که داشتیم رو یادت بیار، چجورى دست و پا میزدیم واسه جزوه و خوندن و پاس شدن؟

الانم همونقدر واسه استفاده از چیزایى که یاد گرفتیم دست و پا میزنیم؟ یا وا دادیم و میخوایم حالا حالاها سر همین درس گیر کنیم؟!

توپ توى زمین خود ماست، یا تلخ و تنها توى گذشته زندگى میکنیم و یا شیرین و درست در حال! من باید خودم رو جمع و جور کنم و سوار اسب زندگى بشم، چرا تو نتونى؟

میگه سیگار دارى؟

میگم مگه میکشى؟

میگه نه همینجورى گفتم اینهمه حرف زدیم تهش اداى رادیو چهرازى رو هم در آورده باشیم..!