دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

گریه نکن... اتفاق بدی نمیفته!

بعد از اون تماس تلفنی کذایی برگشتم خونه و روی تخت ولو شدم؛ باد راهشو به اتاقم پیدا کرده بود و تمام غم‌های عالم رو روی سرم بمباران میکرد.
دلم میخواست از جام بلند شم و پنجره رو ببندم ولی یادم اومد تلاش چند دقیقه ی پیش برای خاموش کردن چراغ بی نتیجه مونده بود، پس ترجیح دادم بیخیالش بشم!
سرم با صدای طبلی که از دور میومد ضربان میزد و تمام بدنم زیر هجوم لشگر غم فشرده شده بود و میلرزید...
باید آروم میشدم و فقط به چیزهای خوب فکر میکردم، به عملیات اکتشاف سر انگشت‌هاش روی بدنم و پرسه زدن لبهاش روی نقاطی که تا اون روز کشف نشده باقی مونده بود! به داغی نفس‌هایی که پوست تنم رو آتش میزد و از حرارتش عطر گلستان به مشامم میرسید، به تارهای موی رها شده اش که دستهام بینشون موج سواری میکردن، به اینکه میشد از هر نقطه ی بدنش خوشبوترین عطرهای عالم رو استخراج کرد، به لبهایی که حتماً وقت زیادی از خالقش گرفته بود تا به این شکل و طعم در بیاد؛ و به چشمهاش... چشمهاش...
بارون میبارید... پتو رو کشیدم روی صورتم... سردسته ی عزادارها زیر پنجره ی اتاقم فریاد میکشید ولی صداش راهی به مغزم پیدا نمیکرد.
اون کنارم خوابیده بود، دست‌هام در حصار دست‌هاش توان حرکت نداشت و اون آروم انگشتانم رو نوازش میکرد، جسمم در اسارت تنش بی‌حس شده بود، و روحم با کلماتش آروم میگرفت، به حرفهایی که قلبم رو زنده نگه میداشت گوش میکردم، لبم بی‌اختیار لبخند میزد و چشمهام آروم آروم بسته میشد...
چیه؟ مگه حرفاشم باید به شما بگم؟! بسه دیگه پاشید برید خونه هاتون!
نظرات 2 + ارسال نظر
بهامین شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 04:41 ب.ظ http://notbookman.blogsky.com

کنارهم قرار گرفتن کلمات و توصیف و تصویر سازی
، یه جور بازی با کلمه ها
فقط میشه گفت قلمتون فوق العاده اس

خیلی ممنونم شما محبت دارین

پاشید اذونو زدن

یالا به صف شید نماز

آخه من هنوز غسل نکردم :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد