بعد از اون تماس تلفنی کذایی برگشتم خونه و روی تخت ولو شدم؛ باد راهشو به اتاقم پیدا کرده بود و تمام غمهای عالم رو روی سرم بمباران میکرد.
دلم میخواست از جام بلند شم و پنجره رو ببندم ولی یادم اومد تلاش چند دقیقه ی پیش برای خاموش کردن چراغ بی نتیجه مونده بود، پس ترجیح دادم بیخیالش بشم!
سرم با صدای طبلی که از دور میومد ضربان میزد و تمام بدنم زیر هجوم لشگر غم فشرده شده بود و میلرزید...
باید آروم میشدم و فقط به چیزهای خوب فکر میکردم، به عملیات اکتشاف سر انگشتهاش روی بدنم و پرسه زدن لبهاش روی نقاطی که تا اون روز کشف نشده باقی مونده بود! به داغی نفسهایی که پوست تنم رو آتش میزد و از حرارتش عطر گلستان به مشامم میرسید، به تارهای موی رها شده اش که دستهام بینشون موج سواری میکردن، به اینکه میشد از هر نقطه ی بدنش خوشبوترین عطرهای عالم رو استخراج کرد، به لبهایی که حتماً وقت زیادی از خالقش گرفته بود تا به این شکل و طعم در بیاد؛ و به چشمهاش... چشمهاش...
بارون میبارید... پتو رو کشیدم روی صورتم... سردسته ی عزادارها زیر پنجره ی اتاقم فریاد میکشید ولی صداش راهی به مغزم پیدا نمیکرد.
اون کنارم خوابیده بود، دستهام در حصار دستهاش توان حرکت نداشت و اون آروم انگشتانم رو نوازش میکرد، جسمم در اسارت تنش بیحس شده بود، و روحم با کلماتش آروم میگرفت، به حرفهایی که قلبم رو زنده نگه میداشت گوش میکردم، لبم بیاختیار لبخند میزد و چشمهام آروم آروم بسته میشد...
چیه؟ مگه حرفاشم باید به شما بگم؟! بسه دیگه پاشید برید خونه هاتون!
کنارهم قرار گرفتن کلمات و توصیف و تصویر سازی
، یه جور بازی با کلمه ها
فقط میشه گفت قلمتون فوق العاده اس
خیلی ممنونم شما محبت دارین
پاشید اذونو زدن
یالا به صف شید نماز
آخه من هنوز غسل نکردم :))))