امروز صبح که از خواب پاشدم رفتم توالت !
البته اینجاش خیلى گفتن نداشت چون همه تون هر روز صبح همین کارو انجام میدین، ولى خب من ترجیح دادم از اولش شروع به تعریف کنم!
در همون حال که مشغول کارهاى خودم بودم، چشمم به عنکبوت گنده ى گوشه ى دستشویی افتاد که مدام تار مى تَنید و قلمرو اش رو گسترش میداد...
من که هنوز چند دقیقه اى کار داشتم صبر کردم تا رویاهاش رو تمام و کمال ببافه و وقتى از تارى که تنیده بود بیرون اومد تا نیم نگاهى به نماى قصرش بندازه؛ من با انگشت وسطم تمام رشته هاش رو پنبه کردم و از بین بردم!
عنکبوت بیچاره یه نگاهى به من انداخت و از ترس پا به فرار گذاشت. من هم با فشار آب باعث افزایش سرعت فرارش شدم...
ولى قصه همینجا تموم نشد!
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، عصر که مجددا به توالت شرفیاب شدم، عنکبوت رو دوباره همون گوشه دیدم و اینبار قبل از نشستن، با کف پام لهش کردم و با آب بقایاى جسدش رو فرستادم توى فاضلاب !
راستش وقتى شروع به نوشتن کردم اصلاً قرار نبود که متنم اینجورى باشه!
میخواستم عنکبوت مذکور رو زنده بذارم و بنویسم که وقتى یکى آرزوهاتون رو نابود میکنه مثل همون عنکبوت سمج باشید و تلاش کنید و اینقدر ببافید و اینقدر سختى بکشید تا به هدفتون برسید..!
ولى بعد دیدم بهتره باهاتون روراست باشم!
یه وقتایى که زورتون نمیرسه دلیلى به پافشاری نیست!
شاید بهتر باشه هدفتون رو تغییر بدید قبل از اینکه خودتون و اهدافتون نابود بشید!
شما اینطور فکر نمیکنید؟!
رفتی تو مایه های بوکوفسکی
من یا اون؟
هر دو تون
لعنت به هردوتامون :))))