دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

تنهایی

چند روزه تنهام؛ توی حالتی بین نشستن و دراز کشیدن ولو شدم روی تخت و فکر میکنم یه جنگل بکر و دست نخورده م که اگه خوب بهش گوش کنی، صدای پچ پچ برگهاش رو هم میشنوی، یا یه ساحل آروم که سالهاست ماسه هاش به پای هیچکس نچسبیده، یه کویر درندشت که از هر سمت بهش نگاه کنی، اثری از هیچ موجود زنده ای نمیبینی!

دلم میخواد کشفم کنن، دوست دارم شبیه یه شهر زیرزمینی که مدتهاست زیر خاک مدفون شده و هیشکی ازش خبر نداره، یهو خیلی اتفاقی، یه نفر زمین رو بِکَنه و گرومپ بیفته وسطم! که هاج و واج به اعماقم نگاه کنه و با دهن باز رو پیچیدگی هام دست بکشه؛ هزارتوی درونم رو کشف کنه و با لبخند درونم قدم بزنه، تا بالاخره در بیام از این غم تنهایی و خاک خوردگی...

ولی بعد به شاخه های شکسته و یادگاری‌هایی فکر میکنم که رو دل درختهای تنومد جنگل کنده شدن! به زباله‌های رها شده و پس مونده ی لذت آدمهایی که موفق شدن ساحل آرومی رو کشف کنن و... به خودم میام و یاد این بیت شعر از حافظ میفتم که:

دلا خو کن به تنهایی که از تن‌ها بلا خیزد

سعادت آن کسی دارد که از تن‌ها بپرهیزد!

گریه نکن... اتفاق بدی نمیفته!

بعد از اون تماس تلفنی کذایی برگشتم خونه و روی تخت ولو شدم؛ باد راهشو به اتاقم پیدا کرده بود و تمام غم‌های عالم رو روی سرم بمباران میکرد.
دلم میخواست از جام بلند شم و پنجره رو ببندم ولی یادم اومد تلاش چند دقیقه ی پیش برای خاموش کردن چراغ بی نتیجه مونده بود، پس ترجیح دادم بیخیالش بشم!
سرم با صدای طبلی که از دور میومد ضربان میزد و تمام بدنم زیر هجوم لشگر غم فشرده شده بود و میلرزید...
باید آروم میشدم و فقط به چیزهای خوب فکر میکردم، به عملیات اکتشاف سر انگشت‌هاش روی بدنم و پرسه زدن لبهاش روی نقاطی که تا اون روز کشف نشده باقی مونده بود! به داغی نفس‌هایی که پوست تنم رو آتش میزد و از حرارتش عطر گلستان به مشامم میرسید، به تارهای موی رها شده اش که دستهام بینشون موج سواری میکردن، به اینکه میشد از هر نقطه ی بدنش خوشبوترین عطرهای عالم رو استخراج کرد، به لبهایی که حتماً وقت زیادی از خالقش گرفته بود تا به این شکل و طعم در بیاد؛ و به چشمهاش... چشمهاش...
بارون میبارید... پتو رو کشیدم روی صورتم... سردسته ی عزادارها زیر پنجره ی اتاقم فریاد میکشید ولی صداش راهی به مغزم پیدا نمیکرد.
اون کنارم خوابیده بود، دست‌هام در حصار دست‌هاش توان حرکت نداشت و اون آروم انگشتانم رو نوازش میکرد، جسمم در اسارت تنش بی‌حس شده بود، و روحم با کلماتش آروم میگرفت، به حرفهایی که قلبم رو زنده نگه میداشت گوش میکردم، لبم بی‌اختیار لبخند میزد و چشمهام آروم آروم بسته میشد...
چیه؟ مگه حرفاشم باید به شما بگم؟! بسه دیگه پاشید برید خونه هاتون!