دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

خاکستر پرچم صلح..!

اصلا از اولش هم من و تو به هم نمی اومدیم...

همش از خودم میپرسم چرا به تویی که از همون روز اول لب رو لبم گذاشتی شک نکردم!

ولی مگه عاخه این شهوت لعنتی میذاره...

هردفعه میگم این آخرین بوسه ست و باز دفعه ی بعد اسیر کرشمه های بی پایانت میشم...

هربار ولت میکنم و باز وقتی اون بوی مست کننده ات  بهم میخوره چشمامو میبندم و با سر انگشت ها و لب هام نوازشت میکنم.....

از همون اول باید میفهمیدم بهت نمیخورم...... اه... لعنتی... پس این حجم غم و اندوه رو تو آغوش کی زار بزنم؟

انگار نه انگار که این خود من بودم که تو هر جمعی ازت بد میگفتم!

و حالا....

چقدر حس بدیه که شبیه اون چیزی بشی که یه عمری ازش بدت میومده!! چقدر بده خودت رو ببازی و غرق شی تو سرنوشت خودساخته از پیش باخته ات!

نباز مرد... بلند شو... بنداز دور این سیگار لعنتی رو......

و دوباره من!

بعضی وقتا فکر میکنم کاش آدم نبودم! ( لعنت به هرکی که بگه الانم آدم نیستم!)

مثلا کاش میشد که درخت باشم...

ولی خب بعدش یاد این کسخلایی میفتم که با میخ و سیخ میفتن به جونم و روم یادگاری مینویسن و از آرزوم انصراف میدم!

کاش سگ بودم... باوفا.. دوست داشتنی... پشمالو..!

ولی خب اونوقتم یه مشت دیوث انگ نجس بودن بهم میزدن و دهنمو صاف میکردن.... نع... سگ بودنم تو این دوره زمونه فایده نداره..

کاش رودخونه بودم... جاری.. با صدای خروشان... ولی خب در اینصورتم باید شاش و عنه 4 تا بی فرهنگ رو بخورم!

خدایا پس چجوری میشه ارامش داشت؟!

کاش یه تابلوی نقاشی قدیمی بودم توی یه موزه ی درست درمون.... که همه بیان باهام عکس بگیرن و انگشت وسطشون رو، نه یعنی ، انگشت حیرتشون رو گاز بگیرن...

ولی خب اونم الان امنیت نداره! در این صورتم چهار تا جاکشه بی مغز مثل داعش میان و منو و موزه رو یه جا به فاک میدن!

تو دوس داشتی چی باشی؟!

همینی که الان هستی رو دوس داری؟

آرومی؟ خوشحالی؟ میذارن آروم و خوشحال باشی؟!

معادلات بی جواب

یادمه 6 سالم بود که پدربزرگم از دنیا رفت.. وقتی رسیدیم رشت همه در حال گریه و زاری بودن.. بابامم یه وری افتاد و شروع کرد به اشک ریختن...

خیلی دوستش داشتم اون مرحوم رو.. شخصیت آروم و مهربونی بود...

ولی وقتی همه دارن گریه میکنن و ناله سر میدن دیگه من حق ندارم ضعیف باشم!

یادمه گذاشتم رفتم سر خیابون و پشت یه ماشین نشستم و تا تونستم زار زدم....


یادمه وقتی داییم تو بغلم نفس آخرش رو کشید فقط داشتم به این فکر میکردم که حالا چجوری مادربزرگم رو آروم کنم؟

حالا چجوری به مامان خبر بدم؟ بابا رو کی میخواد بگیره این وسط؟!!!


ولی عاخه پس خودم چی؟ چرا همیشه باید بخندم؟ چرا نمیتونم غصه داشته باشم؟ چرا نمیتونم خودمو در نظر بگیرم؟ چرا نمیشه یه بارم من غر بزنم، بیخودی داد بزنم، خرکی فحش بدم، از ناراحتی گریه کنم و اطرافیانم بخوان بفهمنم و آرومم کنن؟! یعنی اینقدر سختم من؟! نمیشه فهمیدم؟! نمیشه حل ام کرد؟!

آخه چرا وقتی اون قادره مطلق و متعال داشت می آفریدمون همراه باهامون یه گام به گام هم نداد بیرون که کسایی که اونقدر باهوش نیستن که خودشون حلمون کنن برن از رو اون تقلب کنن حداقل!؟

تو هم که هردفعه که ما رو میبینی پریودی..!

1) زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است!

ولی اگه عمق حوضمون زیاد باشه و شنا کردن بلد نباشیم چی؟

اگه وسط آبتنی کردن یاد آبتنی های گذشته مون بیفتیم..؟

اگه وسط دست و پا زدن به چند روز دیگه و غرق شدن فکر کنیم...؟


2) زندگی شستن یک بشقاب است!

ولی وقتی میدونی چربی ها ماه هاست که ته این بشقاب جا خوش کردن و اگه نتونی پاکشون کنی سر و کاره ماتحتت با صاحبکارته...
اونوقت دیگه زندگی همچین کار آسونی هم به نظر نمیرسه!


3) یه وقتایی باید تموم مسیر های زندگیت رو پیاده بری... سیگار ترک کرده ات رو بذاری گوشه ی لب ات و یه جوری بکشیش که با سرفه هات خون بالا بیاری....

به هیچی فکر نکنی.. به عزیز ترین هایی که سهم تو نیستن.. و به لحظات مزخرف زندگیت..... به آدمهای مزخرف زندگیت...
فقط فکر کنی به اینکه ریه هات سلول سلول دارن از بین میرن... ذره ذره داری میمیری...
و امیدوار باشی که شاید.... شااااااید غم و غصه هات هم یه روز مثل همین سلول ها بمیرن! شاید یه چیزی بیاد از آسمون و صاف بخوره وسط کله ت و یادت بره خیلی چیزا رو...
یادت بره علاقه هات رو... یادت بره عشق هات رو... یاد بره تنفراتت رو.. اونوقت از دل این آدمک نگون بخت یه آدم جدید متولد بشه! یه نفر با یه سری خواسته های جدید!! ولی چه خواسته ایه که تو این دنیا برآورده بشه؟!
آیا جز اینه که به هرچیزی که فکر میکنیم عمیقا  از ته دلمون میخوایم، با مکافات و بدبختی میرسیم  و بعد میبینیم که اصلا چنین چیزی رو نمیخواستیم؟!

(از آدمی تو این شرایط انتظار شاد بودن و درست فکر کردن میشه داشت؟!)

و به خیلی چیزها هم که خب نمیرسیم و چه بهتر... که همیشه در حسرت داشتنشون بمونیم و  اونها رو دوست داشته باشیم...

اصلا این دنیا تعبیه شده واسه ی نرسیدن!
ما آدما با هم کنار نمیایم... بس که موجودات مزخرفی هستیم! نه با هم میتونیم طاقت بیاریم و نه بی هم دووم! بعد اسمش رو هم گذاشتن خلقت متفکرانه!

اگه این تفکره که خب باید رید تو هرچی فکره!


4) باور کنید خدا هم از اولش تنها نبوده.. حتما اونم یه شوهری داشته و بعد از یه سکس جانانه ما تحفه های مزخرف رو پس انداخته و به دلیل نبود امکانات زایمان اصولی تو اون زمان ، سیستم بدنش ریخته به هم و دائم الپریود شده! اونوقت تو همون دوران مزخرف قاعدگی سر شوهرشو کرده زیر آب و همینه که الان ما یه  پروردگار واحد داریم که همیشه ی خدا هم پریوده و نشسته تو مخمون جا میندازه که بگید قل هو الله "احد"!
اصن همین که همه ی قوانین به ضرر خانوماس خودش دلیل بر مونث بودن پروردگاره! آخه کدوم زنی میتونه یه زن دیگه رو تحمل کنه که این خدای پریود و توانا بتونه؟!

آخه کیه که هم میتونه مهربون باشه هم جبار هم انتقام گیرنده و هم بخشنده؟! جز یه زن پریوده حالی به حالی؟!


عنوان: ش.ن.ل.ع