چند روزه تنهام؛ توی حالتی بین نشستن و دراز کشیدن ولو شدم روی تخت و فکر میکنم یه جنگل بکر و دست نخورده م که اگه خوب بهش گوش کنی، صدای پچ پچ برگهاش رو هم میشنوی، یا یه ساحل آروم که سالهاست ماسه هاش به پای هیچکس نچسبیده، یه کویر درندشت که از هر سمت بهش نگاه کنی، اثری از هیچ موجود زنده ای نمیبینی!
دلم میخواد کشفم کنن، دوست دارم شبیه یه شهر زیرزمینی که مدتهاست زیر خاک مدفون شده و هیشکی ازش خبر نداره، یهو خیلی اتفاقی، یه نفر زمین رو بِکَنه و گرومپ بیفته وسطم! که هاج و واج به اعماقم نگاه کنه و با دهن باز رو پیچیدگی هام دست بکشه؛ هزارتوی درونم رو کشف کنه و با لبخند درونم قدم بزنه، تا بالاخره در بیام از این غم تنهایی و خاک خوردگی...
ولی بعد به شاخه های شکسته و یادگاریهایی فکر میکنم که رو دل درختهای تنومد جنگل کنده شدن! به زبالههای رها شده و پس مونده ی لذت آدمهایی که موفق شدن ساحل آرومی رو کشف کنن و... به خودم میام و یاد این بیت شعر از حافظ میفتم که:
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد!
درود بر شما---مطمئن باش بارها کشف شده ائی ولی مثل همان شهر فراموش شده خودت احساسش نکردی...از ذهنت بیا بیرون و به اطرافیانت یک نگاه جدید بینداز آنها منتظر تو هستند.آنها فقط منتظر هستند ولی قولی نداده اند که ترا درک هم میکنند .پس فقط به بودنشان رضایت بده و شا باش