چند وقتیست که سرمای هوا اذیتم میکند، یا شاید هم دارم از درون میلرزم، دستانم را توی جیب پالتو محکم مشت میکنم و خوشحال از تابش بیرمق خورشید، بیهدف از گوشه ی خیابان میخزم، بلکم همین آفتاب بیجان استخوانم را کمی گرم کند ولی بعد از چند قدم، رد نورش را گم میکنم...
آدمها از کنارم عبور میکنند ولی نگاهشان نمیکنم، زیرا در چشمانشان او را میبینم که به من زل زده و برق دروغین نگاهش چشمانم را میزند. سرم را پایین میاندازم و بین خطوطِ کاشیهای پیادهرو به دنبال چیزی میگردم که مدتهاست گمش کرده ام و نمییابمش، چیزی که آنقدر نداشتمش که حتی مفهومش هم در ذهنم نمیگنجد! فقط به دنبالش میگردم....
توی آن روز آفتابی که آسمان صاف بود و خورشید با فراغ بال بالای سرم میرقصید. همان روزی که خیابان خلوت بود و برگ درختان مسیرِ خیسِ پیش رویم را پوشانده بود. همان روز که پرنده ها گرگم به هوا بازی میکردند و جیغ میکشیدند و میخندیدند، دیدمش؛ انگار از صبح منتظر من ایستاده بود تا برسم و به من لبخند بزند! من هم به او لبخند زدم. بعد انگار چیزی به یادش آمده باشد! دستپاچه شد! که ای وای باید چندین کار دیگر را هم انجام بدهم! و بی آنکه به پشت سرش نگاه کند راهش را گرفت و رفت...
و بعد از آن بود که درختان بی برگ شدند، پرنده ها رفتند، خورشید رفت، هوا سرد شد و من چند وقتیست که سرمای هوا خیلی اذیتم میکند...
در یک چشم به هم زدن!
اونقدر زیبا نوشتین ،کامنت نوشتن سخت شد واسم
دنبال واژه ام واسه متن....
تصویرسازی ،استفاده درست از کلمه ها،بینظیره
بیاد اینمتن افتادم....
ما هرگز نمی دانیم که می رویم
آن هنگام که در حال رفتن هستیم
به شوخی درها را می بندیم
و سرنوشت که ما را همراهی می کند
پشت سر ما به درها قفل می زند،
و ما دیگر، هرگز نمی توانیم به عقب برگردیم...
#امیلی دیکنسون
شما خیلی لطف دارین ممنونم
خیلی خوب مینویسی
خوبی از خودتونه!!!