دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

ایستاده مردن!

خیلی مهمه که از اول چجوری زندگی کرده باشیم!

واسه منی که از همون اولش هیچوقت از هیشکی کمک نخواستم آسون نیست که وارد مرحله ای بشم که بخوام به بقیه بگم درک کنید شرایطم رو!

تا حالا میگفتم هرکی درک کرد، کرد و هرکی نکرد، فدای سرم!

ولی خب الان تو نقطه ای نیستم که بخوام خیلی چیزها رو به هرجای نامربوطی حواله بدم!

منی که یه عمر اونجوری زندگی کردم، حالا بعد از هر خواسته ای، هرچند کوچک، توی چشم طرف مقابلم نگاه میکنم و منتظرم که رد سنگین منت رو بخونم...!

شاید هم من سواد کافی رو واسه خوندن خط چشم دیگران نداشته باشم!

شاید بر اساس تصورات غلط ذهنی خودم میرم جلو ولی هرچه که هست..

یه آدم خیلی هم نمیتونه تغییر کنه!

من برای کمک گرفتن ساخته نشدم...

ترجیح میدم ایستاده بمیرم!


پی نوشت: این برف چرا ول کن ِ ماجرا نیست؟! بسه دیگه خب! به قول رشتی ها : د خ ب!!!

زندگی

خوردن و پوشیدن و نوشیدن و زدن و رقصیدن و گشتن و دیدن و دیدن و دیدن و.....

تا کجا؟ یه جایی فکر کنم همه به این نقطه میرسیم که بگیم تا کجا میخوایم بریم جلو؟ بار معناییه این زندگی چیه؟ ما کجای کاریم؟! چیکاره ایم وسط این همه شلوغی و سر و صدا؟

چیه که به زندگیمون معنا میده و ما رو به اوج میرسونه؟

اون چیه که زندگیمون رو جز خوردن و کردن و خوابیدن میکنه؟

دِ آخه اگه اینا آدمیته که الاغ از همه ی ما آدم تره!

همکار و همراه نمیخوای؟

مشاور چطور؟

به چی فکر کنی آروم میشی؟

سنگین ترین دردی که میتونه تو رو زمین بزنه چیه؟

تو زندگیت چیزی هست که این درد رو تسکین بده؟

من همیشه فکر کردم تو زندگیم به هراونچه که بخوام میرسم و تا حالاشم به همه چی رسیدم،

یه جایی از خودم پرسیدم خب بهنام این آدمایی که دورت جمع شدن همیشگی اند؟ اینایی که باهاشون میخندی همیشه کنارت میمونن؟ اصلا فکر میکنی همین الان اگه یه مساله ای بینتون باشه که به نفعشون نباشه، بازم رفاقت میکنن؟

اونوقت تموم اعضا و جوارحم فریاد زدن که زرررررشک! فکر کن یه درصد!

اونوقت بود که با تموم وجودم خواستم که کسی کنارم باشه که با همه فرق کنه،

کسی که در عین حال که باهاش میگم و میخندم، وقتی سر چیزی دعوامون میشه نخواد حتما حرف خودش رو به کرسی بشونه، یکی که همونقدری که میخواد درک بشه درک کنه، یکی که بین اینهمه آدم بیشعور کلی بارش باشه و ارزش همنشینی و مصاحبت داشته باشه، یکی که ازش چیز یاد بگیرم، ازش انرژی بگیرم، باهاش آروم بگیرم، ازش مشورت بگیرم، یکی که منو از خودش بیشتر دوست داشته باشه!

خب دوستام بازم میگفتن زرشک ولی من یه چیزی خواسته بودم و باید به دنبالش میرفتم،

حکایت ما شده بود حکایت آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم!

حکایت کسی که همین نزدیکی ها کنار دست خودش کسی رو داشت که همیشه حس میکرد زمین تا آسمون با بقیه توفیر داره ولی از وقتی دنبال یه آدم متفاوت میگشت انگار اصلا اون رو نمیدید!

چند روزی طول کشید که از انتخابم مطمئن شم...

چند روزی طول کشید و من به انتخابم ایمان آوردم...

و حالا من تنها نیستم،

یکی رو کنارم دارم که با من فکر میکنه، با من مشورت میکنه، با من لبخند میزنه، با من درد میکشه و...

حالا معنای زندگی رو بهتر میفهمم

زندگی چیزی جز ما شدن نیست!

"من" ها به تنهایی قادر به هیچ کار نیستند و "ما" ها اگر درست شکل بگیرند قادر مطلق اند...

"من" ماندن جهنمی ویرانگر است و "ما" شدن بهشتی غیر قابل توصیف...


پی نوشت: این پست و این موزیک تقدیم میشود به کسی که با بودنش، حقیقت زندگی را برایم هویدا کرد...