دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

فوبیای ارتباطات!!!

نه نمیشه...

اون چیزی که با آنتی هیستامین درمان میشه عطسه های از سر حساسیته!

وگرنه اون وقتی که با سرفه هات خون و چرک بالا میاری نمیتونی خود درمانی کنی و باااااید پاشی بری دکتر تا نمیری..!


یه وقتایی هم هست که حالت خوب نیست و با چهار تا جوک و دلقک بازی و تو سر و کله ی رفیق رفقات زدن اوکی میشی...

ولی امان از اون یه وقتایی که هرچقدر بخندی و بخندوننت و بخندونی هم حتی، آب از آب تکون نمیخوره!


این جور موقع ها از همون وقتاس که دیگه آنتی هیستامین جواب نمیده!

یا زودتر جلو بیماریتو میگیری... یا کل روحت به لجن کشیده میشه و میشی یه باتلاق که اطرافیانت رو هم میکشی تو خودت!

حالا خود دانی...

پاشو جمع کن خودتو بابا..!

یکی از دوشواری های این جونور شاید همین باشه که نمیتونه واسه خودش هر غلطی دلش خواست بکنه!

نمیتونه واسه خودش خر بشه!

نمیتونه واسه خودش احمق باشه! خنگ بشه!

نمیتونه بره یه گوشه با خیال راحت لم بده ، سیگار بکشه، ناخنشو بجوئه ، پوست لبشو بکنه ،با موهاش ور بره ، گوشت انگشت و لب اش رو گاز بگیره یا با ناخنش پوست سرش رو خراش بده....!

نمیتونه تموم هوش و ذکاوتش رو بقچه پیچ کنه بذاره واسه هر وقت حوصله اش رو داشت!

حداقل نمیتونه با "خیال راحت" اینهمه رو انجام بده!

نمیتونه دیگه!

آخه خودش که تنها نیست!

یکی هست که دوستش داره... یکی هست که نمیتونه ببینه سقوطش رو... یکی هست که تاب نمیاره افول اش رو...

به قول شازده کوچولو:

تو مسئول همیشگی کسی میشوی که اهلی اش کرده ای...

و این جونور متاسفانه خیلی مسئولیت شناسه... مگه نه؟!


_ حالا بیاید بگید نه که سرب داغ بریزم تو حلقومتون!!!!!

نت بازی کن، نت کار نکن!


آنکس که بداند و بداند که بداند


اسب خرد از گنبد گردون بجهاند


آنکس که بداند و نداند که بداند


آگاه نمایید که بس خفته نماند


آنکس که نداند و بداند که نداند


لنگان خرک خویش به منزل برساند


آنکس که نداند و نداند که نداند


در جهل مرکب ابدالدهر بماند


#نتورک_مارکتینگ!


شاعر:  ابن یمین

بیدارم کن از این کابوس





کلی حرف  دارم که همش شبیه بغضه، درده ، تلخه، زهرماره، ......عه..!
میخوام بنویسم نمیشه، میخوام بگم نمیشه، میخوام بخورمش نمیشه!
شاید اگه این دهن ها (شبیه قورباغه ای که غذاش رو
به طرفة العینی از توی هوا شکار میکنه) طعمشون رو میبلعیدن بهتر بود!


میگه چرا حرف نمیزنی ؟ چرا برنامت مشخص نیست؟ چرا هیچ غلطی نمیکنی؟ چرا تکلیفت با خودت مشخص نیست؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

سکوت میکنم، درست نمیدونم حق با اونه یا من؟! ولی خب همه چیز رو که نمیشه گفت! حتی به عزیزترین و نزدیک ترین آدم توی زندگیت..!

باید عوض کنم شرایطم رو... باید باید باید... لعنتی.. بایددد..

مچاله گوشه ی تخت در اتاقی غرق دود...

دچار یک خودسانسوری مذمن شده ام! دچار یک خوددرگیری غیر قابل هضم! تمام افکارم سر دلم جمع میشوند و جمع میشوند و جمع میشوند و یکهو دسته جمعی استفراغ میشوند وسط زندگی ام!
زندگی لزج بوگندوی غیر قابل تحمل!
که پایم روی دروغ چند روز پیش سر میخورد و با کله وسط دعوای دیشب فرود می آیم! دلم از بوی گند سوء ظن به هم میفشرد و باز خاطره بالا میاورم که زخم میکند روح و جسم و تمام وجودم را....!

بیخیال... تخمیه حالم! همین!