دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

تفنگت را بگیر زمین نگذار!

تیغ برمیدارم و صورتمو اصلاح میکنم،

میخوام برم مهمونى؟ راستش نه...

روزى دو سه بار مسواک میزنم،

دندونام درد میکنه؟ راستش نه...

صبح و عصر ورزش میکنم، هم هوازی ، هم بدنسازی،

احساس چاقی میکنم؟ راستش نه...

روزى دو بار میرم حموم و دوش میگیرم،

کثیفم و بوى عرق میدم؟ راستش نه...

میرم بیرون تا یه دست لباس براى خودم بگیرم،

کمبود لباس دارم؟! خب راستش نه...

میدونى چیه؟ چند وقته روحم جلاش رو از دست داده و وقتى لمسش میکنم با یه سطح صاف و صیقلى مواجه نمیشم،  خار داره، جدیداً ناهموارى هاش سر انگشتاى افکارمو زخم میکنه. و خب وقتى یه فشنگ بى باروت به دستت میدن باهاش چیکار میکنی؟! من پوسته ش رو تمیز نگه میدارم... به عنوان یادگارى!

یادگاری از روزى که نترکیده بود و قرار بود به قلب اهدافش شلیک بشه؛

شاید تنها دلخوشی این روزها همین باشه، بزک کردن یه پوسته ى تمیز و سرحال و شاداب، شاید یه روزى دوباره پُر شد از باروت...

شاید یه روزى به اهدافش خورد....

مسیر نامشخص آرزوها...

آرزوها به سادگى دستخوش تغییر میشن؛

مثلا من تا هفت سالگى از خدا میخواستم که رشت زندگى کنم، چون مفهوم رشت براى منِ هفت ساله، نشستن پشت ِنیسانِ آبىِ عموبزرگه بود و جیغ و خنده و شادى و حرکت به سمت دریا و آب بازى!

اتفاقاً به آرزوم هم رسیدم، ولى متوجه شدم که اون حجم از خوشحالی فقط سالى دو سه بار اتفاق میفته و تعریف رشت شد: دوری و تنهایی .

با تعاریف جدید، چیزى در من تغییر کرد و بازگشت هرچه سریعتر به پایتخت شد آرزوم. همیشه منتظر روزى بودم که استقلالم رو توى شهرى جشن بگیرم که تمام خونوادم اونجان و هروقت اراده کنم میتونم ببینمشون!

تا چند سال پیش که درس معادلات رو مهمان دانشگاه بهشتى شدم و فى الواقع تمام اون سه ماهى که تهران بودم عذاب کشیدم و تصاویر ثبت شده از آلودگى، عصبانیتِ مردم بى لبخند، بى وقتى و شلوغى مترو و بى آر تى و... دستاوردهاى سه ماه زندگى من تو تهران بود؛ البته به اضافه ى پاس شدن درس معادلات دیفرانسیل!

آرزوها میتونن دستخوش تغییر بشن، 

مثل میتسوبیشی لنسرى که قیمتش از صد و بیست و هشت میلیون به سیصد میلیون رسیده و مگه پراید خودمون چشه اصلاً؟!

مثل آرزوى همیشه ساکن رشت بودن، که هر روز فکر میکنم با شرایط فعلى چقدر سخته برآورده شدن اش...

و مثل خیلى چیزهاى دیگه...

ولى مهم نیست؛ من آرزوهام نیستم، اونها فقط بخش قابل تغییرى از من اند! درست مثل اعتقاداتم...

بر باد رفته ، بر آب رفته ، بر فاک رفته، یا یه چیزی تو همین مایه ها!

امروز صبح که از خواب پاشدم رفتم توالت !

البته اینجاش خیلى گفتن نداشت چون همه تون هر روز صبح همین کارو انجام میدین، ولى خب من ترجیح دادم از اولش شروع به تعریف کنم!

در همون حال که مشغول کارهاى خودم بودم، چشمم به عنکبوت گنده ى گوشه ى دستشویی افتاد که مدام تار مى تَنید و قلمرو اش رو گسترش میداد...

من که هنوز چند دقیقه اى کار داشتم صبر کردم تا رویاهاش رو تمام و کمال ببافه و وقتى از تارى که تنیده بود بیرون اومد تا نیم نگاهى به نماى قصرش بندازه؛ من با انگشت وسطم تمام رشته هاش رو پنبه کردم و از بین بردم!

عنکبوت بیچاره یه نگاهى به من انداخت و از ترس پا به فرار گذاشت. من هم با فشار آب باعث افزایش سرعت فرارش شدم...

ولى قصه همینجا تموم نشد!

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، عصر که مجددا به توالت شرفیاب شدم، عنکبوت رو دوباره همون گوشه دیدم و اینبار قبل از نشستن، با کف پام لهش کردم و با آب بقایاى جسدش رو فرستادم توى فاضلاب !

راستش وقتى شروع به نوشتن کردم اصلاً قرار نبود که متنم اینجورى باشه!

میخواستم عنکبوت مذکور رو زنده بذارم و بنویسم که وقتى یکى آرزوهاتون رو نابود میکنه مثل همون عنکبوت سمج باشید و تلاش کنید و اینقدر ببافید و اینقدر سختى بکشید تا به هدفتون برسید..!

ولى بعد دیدم بهتره باهاتون روراست باشم!

یه وقتایى که زورتون نمیرسه دلیلى به پافشاری نیست!

شاید بهتر باشه هدفتون رو تغییر بدید قبل از اینکه خودتون و اهدافتون نابود بشید!

شما اینطور فکر نمیکنید؟!

محرم و صفر اسلام رو زنده نگه داشته؟!

از وقتى یادم میاد محرم بوده و طبل و نوحه و پرچم و عَلَم و گریه و نذری و...

تا همین چند سال پیش من هم بخشى از این مراسم بودم و از یه جایی به بعد هم خنثى نسبت بهش...

از وقتى یادم میاد جشن ها و دورهمى ها با سرو مشروب همراه بوده و رقص و خنده و...

تا همین چند سال پیش با بخش مشروبش مخالف بودم و از یه جایى به بعد، اصلاً دورهمى بدون مشروب هم مگه میشه؟!

عتقادات تغییر میکنن ولى به نظرتون چی میشه که از هم متنفر میشیم و به روى هم شمشیر میکشیم؟

چرا مستی حماقته تا وقتى مسلمونى، و مسلمونى احمقانه س وقتى مستى؟!

بذرهاى تنفر از غیر خودى، کِى و کجا در ما کاشته شد؟!

اکثر جوابهاى به سوالم توى استوری اینستاگرام، توهین به کارناوال عاشورا بود و من به دنبال دلیل، تاریخ رو ورق زدم...

شاید اگه جشن و شادى حرام نبود ما از محرم متنفر نبودیم،

اگه ما میتونستیم دست در دست کسى که دوستش داریم روز عشاق رو جشن بگیریم و آزادانه لبش رو ببوسیم، گریه بر لب تشنه ى رقیه رو احمقانه خطاب نمیکردیم.

فکر میکنم درخت تنفر زمانى در ما شاخ و برگ داد که عده اى نهال عشق رو لگدمال کردن...

کتاب "در مسیر آشتى" ، نوشته ى دزموند توتو، تنها راه رسیدن به آشتى ملى و آفریقاى یکپارچه و به دور از نژادپرستى رو "بخشش" میدونه!

و من با وجودى مالامال از تنفر نسبت به هر صوت مذهبی و هیئت ریاکاران، در جستجوى ذره اى انگیزه براى بخششِ جماعت زورگوى ضد شراب و شادى و صلح از خودم میپرسم:

به راستى چه کسى از حجم و هجوم تنفر در ما سود خواهد برد؟!