-
صف بنزین!
جمعه 1 آذرماه سال 1398 00:39
ساعت دوازده شبه ولی خیابون ها هنوز خیلی شلوغه... توی هر پمپ بنزین صف طویلی از ماشین ها منتظرن که بنزین بزنن، بلکم سهمیه ی سوختشون باطل نشه. هیچکس به کسانی که این روزها کشته شدن فکر نمیکنه. یا شاید هم فکر میکنه؛ ولی ترجیح میده بهشون اهمیت نده؛ یا شاید هم بهش فکر میکنه و اتفاقا به این موضوع اهمیت هم میده ولی چند لیتر...
-
مثبت هجده (توکل)
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1398 20:00
یکی از دوستان نوشته بود در شرایط حساس کنونی که اینترنت قطع شده و کسب و کارها به فنا رفته و بنزین سه برابر شده و غم لشکر انگیخته و کمر همت بسته به نابودی این بدترین ساکنین زمین؛ باید توکل کرد! البته من که تخصصی در این زمینه ندارم (!) ولی یک لحظه فکر کردم کلید مشکلاتمون رو پیدا کردم: " آهان پس باید توکل کنیم!"...
-
آخرین سنگر
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1398 01:53
باید قوی باشم! این چیزیه که اون از من میخواد و کلماتیه که به سختی و با بغض تحویلم میده... میگه از همه چی خسته ست و بالاخره تصمیمش رو گرفته... ترجیح میده توی یه کشور غریب بدبخت باشه تا توی کشور خودش! کارگر افغان شون رو مثال میزنه که بدبختی توی ایران رو به بدبختی توی افغانستان ترجیح داده! بهش میگم تو بدبخت نیستی و باید...
-
زندگی سگی
سهشنبه 28 آبانماه سال 1398 23:12
میفهمم؛ حال خودش هم اصلا خوب نیست، ولی سعی میکنه یه جوری باهام رفتار کنه که انگار فقط حال من توی این دنیا خرابه! انگار فقط آرزوهای من بر باد رفته و فقط منم که از همه جا نا امیدم! دلم میخواد دوباره محکم بغلش کنم و بگم همه چی درست میشه، باشه... اشکال نداره! بازم میسازیم، آره! کنار میایم با مشکلات... ولی راستش دیگه...
-
دیکتاتور
دوشنبه 27 آبانماه سال 1398 23:30
میخوام بدونم اگه قصه ی آدم و حوا راست باشه، یعنی بهای اون سیب لعنتی رو فقط ما باید پس بدیم؟! پی نوشت: جمهوری اسلامی کار درستی کرد! رویاهای ما زخمی شده بودن و درد میکشیدن... و بیاید صادق باشیم! اصلا امیدی هم بهشون نبود! تیر خلاص بر پیشانی تمام آرزوها زده شد. حالا میتونیم بدون امیدی واهی، با خیال راحت بدبخت باشیم.
-
روزهای سرد...
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1398 19:50
چند وقتیست که سرمای هوا اذیتم میکند، یا شاید هم دارم از درون میلرزم، دستانم را توی جیب پالتو محکم مشت میکنم و خوشحال از تابش بیرمق خورشید، بیهدف از گوشه ی خیابان میخزم، بلکم همین آفتاب بیجان استخوانم را کمی گرم کند ولی بعد از چند قدم، رد نورش را گم میکنم... آدمها از کنارم عبور میکنند ولی نگاهشان نمیکنم، زیرا در...
-
تنهایی
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1398 09:33
چند روزه تنهام؛ توی حالتی بین نشستن و دراز کشیدن ولو شدم روی تخت و فکر میکنم یه جنگل بکر و دست نخورده م که اگه خوب بهش گوش کنی، صدای پچ پچ برگهاش رو هم میشنوی، یا یه ساحل آروم که سالهاست ماسه هاش به پای هیچکس نچسبیده، یه کویر درندشت که از هر سمت بهش نگاه کنی، اثری از هیچ موجود زنده ای نمیبینی! دلم میخواد کشفم کنن،...
-
گریه نکن... اتفاق بدی نمیفته!
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1398 11:11
بعد از اون تماس تلفنی کذایی برگشتم خونه و روی تخت ولو شدم؛ باد راهشو به اتاقم پیدا کرده بود و تمام غمهای عالم رو روی سرم بمباران میکرد. دلم میخواست از جام بلند شم و پنجره رو ببندم ولی یادم اومد تلاش چند دقیقه ی پیش برای خاموش کردن چراغ بی نتیجه مونده بود، پس ترجیح دادم بیخیالش بشم! سرم با صدای طبلی که از دور میومد...
-
الکی مثلا آره..!!!
یکشنبه 9 تیرماه سال 1398 11:32
سرم توى گوشیمه و از زیر چشم نگاهش میکنم. اون داره اتاق رو مرتب میکنه و من به این فکر میکنم که چقدر خوبه که این قسمت خونه نامرتبه! وقتى با این پیرهن نیمه لخت جلوم راه میره به "آدم" حق میدم که حتى به قیمت رونده شدن از بهشت، مطیع بى چون و چراى "حوا" شده باشه. نسیم خنکى از پنجره ى پشت سرم به سمتش حرکت...
-
قضاوت کنیم
شنبه 25 خردادماه سال 1398 15:05
قضاوت اصلا کار خوبى نیست ولى من تصمیم گرفتم امروز قضاوت کنم! البته مثل دیروز و فردا و باقى روزها!!! راستش من با پُر کردن رحم خانومها اصلاً موافق نیستم چون چاشنىِ قرصهاى ضد باردارى گاهى درست عمل نمیکنه و مثل خمپاره ى منفجر نشده و بى خاصیت، هیچ بلایى سر بچه ى ناخواسته در نمیاد و اونوقت مادر بدبخت مجبوره بعد از نه ماه...
-
دلتنگی
جمعه 10 خردادماه سال 1398 11:00
خیلی دلتون برام تنگ شده نه؟ هی میاید اینجا رو چک میکنین و میبینین آپدیت نشده و دلتون هزار راه میره! هی تف و لعنت میفرستین به فضای مجازی چون دسترسیش اینقدر پایینه که وقتی نگران کسی میشین کاری ازتون ساخته نیست! اره اره! خودم میدونم! لازم نیست بهم بگید که اصلا اینطور نبوده! نمیخواد بگید تو این مدت اصلا اینجا رو چک نکردین...
-
انسان بدترین بلایی است که بر سر انسانیت آمده...
سهشنبه 16 بهمنماه سال 1397 01:23
صف نامرتبى از کوه هاى قد و نیم قد جلوى روم ردیف شده بود؛ صداى جیغ و بال بال پرنده هاى زخمى و ناشناخته، از پشت سَر به سمت کوه ها سُر میخورد و بعد از دور زدن کوهستان به صورتم چنگ مى انداخت. رد آبى وحشى مثل تصادف دو قطار سریع السیر با جهت هاى مختلف، که سوت زنان در هم فرو میرفتند از زمین به سمت آسمان کشیده میشد. تا تیررس...
-
چالش عکس ده سال قبل در اینستاگرام
شنبه 29 دیماه سال 1397 00:03
چالش انتشار عکس ده سال قبل، با چالش آب سرد پارسال براى من تفاوت چندانى نداره، چون وقتى ده سال به عقب برمیگردم، به آرزوهایى میرسم که مثل قاصدک، سالهاست بر باد رفته و به مقصد نرسیده؛ به سطح انرژى و خروش دریایى که سالهاست مثل دریاچه ى ارومیه خشک شده، به لبخند همیشگیم که تو عصر یخبندان ایران مثل روغن روى لبم ماسیده و...
-
یه قرار دوستانه
دوشنبه 24 دیماه سال 1397 08:47
میخواستم ساعت هشت شب پیش بچه ها باشم. البته شاید استفاده از فعل "میخواستم" در اینجا چندان درست نباشه چون وقتى قرار دارى "باید" سر ساعت اونجا باشى حتى اگه نخواى! راستش خیلى هم لازم نبود که توى انتخاب لباس مناسب دقت کنم، چون قطعاً هیچکدوم اونها نه به چروک آستین هام توجه میکردن و نه متوجه پوسیدگى...
-
دلت همین الان چی میخواد؟
چهارشنبه 19 دیماه سال 1397 23:16
خوابیدم روى تخت و سعى میکنم دوباره به موضوعى فکر کنم که یک ساعت پیش میخواستم در موردش بنویسم، ولى نوشتن براى من مثل سیگار کشیدن میمونه، باید همون لحظه انجامش بدم وگرنه دیگه لذتى نداره. تو وضعیتى بین نشستن و درازکشیدن دفترم رو در بهترین حالتى که میتونم قرار میدم و شروع به نوشتن میکنم. دور و برم پر از کتابهاییه که فقط...
-
خودت رو جای اون بذار...
یکشنبه 16 دیماه سال 1397 19:53
خودمو میذارم جای اون و بهش لبخند میزنم. این کاریه که خیلى وقتها انجامش میدم، گذاشتنِ خودم به جاى دیگران رو میگم! مثلاً موقع پیاده روى خودم رو در شمایل رابرت دنیرو تصور میکنم و جوری از سیگارم کام میگیرم که انگار کارخونه ی وینستون برای این سکانس چند صد هزار دلار باهام قرارداد بسته! وقتی باشگاهم، به هیکل ناموزون خودم توی...
-
دنبال مو در ظرف غذا نباشیم!
یکشنبه 2 دیماه سال 1397 22:21
منم خیلى تلوزیون نمیبینم ولى وقتى وسط دید و بازدیدهاى عید صحبتى با پسرِ دخترعمه ى بابا نداشتم، چشم امید من و اون به همین تصویرهاى متحرک و صداى کمش بود که یه وقت حجم سکوت فضا، عمق سنت مسخره مون رو بى حیا نکنه! انتخاب یه کانال مناسب براى پس زمینه ى مهمونى ها هم کار سختیه، مخصوصاً وقتى شناختى نسبت به خلقیات مهمونت ندارى...
-
پیشگویى هاى پسته اى!
شنبه 1 دیماه سال 1397 10:26
در زمانهاى دور پسته نیز مانند تخمه و فندق و باقى تنقلاتِ مورد علاقه ى بشر دو پا، در اش بسته بود، یا حداقل در برابر ما اداى تنگ ها را در میاورد! در آن زمان انسان با سنگ و دندان به جان پسته ها مى افتاد و با لذت به خوردن مغزش مبادرت مى ورزید! اما پسته که از قدرت پیشگویى نوستراداموس وارى برخوردار بود به مرور زمان نتوانست...
-
دلیل گرانى پسته مشخص شد
جمعه 30 آذرماه سال 1397 18:00
بعد از ضررهاى جبران ناپذیرى که این آجیل موذى و آب زیرکاه با خنده هاى دروغین به خانواده هاى عزیز کشورمان وارد کرد، دولت مقتدر دوازدهم تصمیم گرفت تا در برابرش ایستادگى کرده و باز هم یک تهدید بزرگ را به فرصتى نو تبدیل کند! در همین راستا در اقدامى فورى این پلشتِ هرجایى با اون خنده هاى تحریک کننده اش، به خاک دشمن صادر شد...
-
مرداب روح
چهارشنبه 28 آذرماه سال 1397 18:00
ما خیلى خریم. در واقع میخواستم بنویسم من خیلى خرم، ولى یه لحظه فکر کردم اگه شما رو هم با خودم جمع ببندم شاید بتونم یه مقدار از حجمِ دردِ واقعیتِ موجود کم کنم، که خب واقعا هم موفقیت آمیز بود! توى این چند روزى که بر من گذشت و اصلاً حال خوبى نداشتم، یعنى همین روزهایى که جهان رو دایره ى تاریک و مه گرفته اى میدیدم که خودم...
-
صدای گذر عمر...
دوشنبه 26 آذرماه سال 1397 18:00
روى تخت و لا به لاى کتابها دراز کشیدم و سعى میکنم کلماتِ نویسنده رو مثل پنبه داخل گوشهام فرو کنم ولى صداى تیک تاک ساعت رو بیشتر از همیشه احساس میکنم، رقابت بین فریادِ عقربه ها و صداى عبور ماشینِ سنگین از زیر پنجره ى اتاق از یک طرف و جیغ و داد پسر بچه هاى دبستانى از طرف دیگه؛ مکالمه ى تلفنى دخترى جوان از یک سو و بد و...
-
تو رودخانه ای یا برکه؟
یکشنبه 25 آذرماه سال 1397 18:00
رودخانه یا برکه؟ «سنگی را اگر به درون رودخانه بیندازی تأثیر چندانی ندارد. رودخانه دنبال بهانهای برای خروشیدن است. سنگ را از آنِ خودش میکند، هضم و فراموشش میکند. هر چه باشد بینظمی جزئی از طبیعتش است. اما اگر همین سنگ را در برکهای بیندازی، تأثیرش ماندگارتر است. برکه برای موج برداشتنی اینچنین آماده نیست. یک سنگ...
-
همگی ما قاتلیم...
شنبه 24 آذرماه سال 1397 18:00
شنیدم آخرین کرگدن سفید در جهان هم مُرد و تصویرِ غم انگیزِ آدمیزاد بالای سر کرگدن، تصویرِقاتل بر سر مقتول، چقدر من رو به یاد قربانى هاى خودم انداخت! اعتماد به نفسى که با قساوت سر بُریدم و به عزاش نشستم، غرورى که فرارى دادم و بعد در شبهاى تنهاییم اشک ریختم؛ و آخرین چراغ امیدى که خاموش کردم و در تاریکى و ظلمتِ دنیام،...
-
زندگی از پشت چشم های بسته!
جمعه 23 آذرماه سال 1397 18:00
زندگى از پشت چشم هاى بسته زیباتره! ساعت ٥:٤٥ صبح، صداى زنگ تلفن؛ روى در و دیوار اتاق پر شده از کاغذهایى که هرکدوم یادآور مسئولیتى هستن که باید به خاطرش سختى بکشم! با چشمهاى نیمه باز، صداى زنگ رو قطع میکنم و خودم رو به ندیدن میزنم! چرا الان بیدار بشى؟ تو کارى ندارى که این ساعت انجامش بدى... ازونور شب دیرتر بخواب......
-
یکی باید باشه... یه هم درد، یه هم زبون
پنجشنبه 22 آذرماه سال 1397 18:00
وایستادم جلوش و بهش تبریک گفتم! اونم بهم تبریک گفت؛ کاش میتونستم محکم بغلش کنم، ولى خب فقط خوب نگاهش کردم و بهش لبخند زدم، اونم نگاهم کرد و بهم لبخند زد... گفتم جایى که تو زندگى میکنى همیشه شبه، همیشه سرده، چجورى میتونى طاقت بیارى؟ چطور تنهایى بار مشکلات و غم و ناامیدى و حسرت رو به دوش میکشى و کم نمیارى؟ وقتى همه ازت...
-
برنامه هایی که عملی نمیشن...
چهارشنبه 21 آذرماه سال 1397 18:00
علیرغم میل باطنیم، به سختى پلک هام رو تکون دادم و با فاصله گرفتن مژه ها از هم، تاریکىِ سنگینى به درون چشمم سُر خورد. فکر کردم ساعت پنج صبحه و زمان کافى برای انجام دادن کارهام وجود داره، آروم به سمت راستم غلت زدم و از روى صفحه ى گوشى ساعت رو چک کردم، شش و نیم صبح بود! مثل فنر از جام پریدم و به حیاط رفتم، آسمون گرفته...
-
حس حال روزهایی که نبودم...
سهشنبه 20 آذرماه سال 1397 22:16
هوا تاریک و سرد بود؛ خیلى سرد. مه مثل دوش آب حمام روى سرم میریخت. دور و برم در پى تکیه گاهى میگشتم، پى وسیله اى تدافعى علیه تفکراتم، سعى میکردم با نادیده گرفتن پارس سگ هاى نگهبان و زوزه ى گرگ هاى گرسنه و خش خش شاخ و برگ هایى که دیده نمیشدند ولى به بدنم چنگ مى انداختند، خودم را در آرمانشهر خودساخته ام فرو ببرم و در...
-
فلسفه ی آفرینش
دوشنبه 19 آذرماه سال 1397 09:28
پیرمردِ تنها، زیر سایه ى درختها و وسط یه رود آروم نشسته بود و از حرکت ذرات آب روى پوست تنش لذت میبرد، با خودش فکر کرد شاید اگه آب یه مقدار خنک تر بود، خستگى و بى حوصلگى این روزها از تنش خارج میشد، ولى وقتى آب خنک شد، دلش خنک نشد. به منظره ى رو به روش نگاه کرد، سعى کرد با فوت کردن، شاخه ى درختهاى سر به فلک کشیده رو...
-
سختی های مستاجری!
یکشنبه 27 آبانماه سال 1397 23:44
صاحبخونه هاى تهرانى یه مشت عوضى اند که معتقدن: "من صاحب اصلى این قصرم، پس میتونم راه و روش زندگى رو به برده هام دیکته کنم!" و جواب ما تو اون موقعیت فقط یه چیزه: "خفه شو عوضى!" اونها فکر میکنن واریز ماهانه ى پول به حسابشون بابت آموزش چارچوب زندگیه و نه بهاى چهاردیوارى اى که به مدت یک سال فروختنش!...
-
چی شد که رشتی شدم؟
یکشنبه 20 آبانماه سال 1397 11:57
وقتى بابا و مامان داشتن از احتمال کوچ کردن به رشت صحبت میکردن، من با بیل کوچکم، لب ساحل، ماسه ها رو میکندم تا به آب برسم، وسط دریا با پسرعموهام کشتى میگرفتم، لاى درختها میدویدم و جیغ میزدم، پشت نیسان آبى عموبزرگه دنیا رو فتح میکردم، صبح با سر و صداى مرغ و خروس ها از خواب بیدار میشدم و توى ایوان یه صبحونه ى ساده ولى بى...