دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

چالش عکس ده سال قبل در اینستاگرام

چالش انتشار عکس ده سال قبل، با چالش آب سرد پارسال براى من تفاوت چندانى نداره، چون وقتى ده سال به عقب برمیگردم، به آرزوهایى میرسم که مثل قاصدک، سالهاست بر باد رفته و به مقصد نرسیده؛

به سطح انرژى و خروش دریایى که سالهاست مثل دریاچه ى ارومیه خشک شده،

به لبخند همیشگیم که تو عصر یخبندان ایران مثل روغن روى لبم ماسیده و بدشکل و تصنعى جلوه میکنه،

به شادى و نشاطى که این روزها مثل دریاى خزر بین کشورهاى همسایه تقسیم شده.

با فکر کردن به همه ى اینها و ده سالى که با جنبش سبز شروع شد و به انجمادى سیاه ختم شد، آب سردى روى تمام تنم حس میکنم و از خودم میپرسم: "مگه قراره چقدر عمر کنى که روى ده سال از اون رنگ سیاه پاشیدى؟" به عکسهاى قدیمیم نگاه میکنم و با ناراحتى پارچه ى سفیدى روى ده سال از عمرم میکشم....

یه قرار دوستانه

میخواستم ساعت هشت شب پیش بچه ها باشم. البته شاید استفاده از فعل "میخواستم" در اینجا چندان درست نباشه چون وقتى قرار دارى "باید" سر ساعت اونجا باشى حتى اگه نخواى!

راستش خیلى هم لازم نبود که توى انتخاب لباس مناسب دقت کنم، چون قطعاً هیچکدوم اونها نه به چروک آستین هام توجه میکردن و نه متوجه پوسیدگى شلوارم میشدن! پسرها معمولاً لنگه به لنگه بودن جوراب هاتون رو هم متوجه نمیشن! مهم ترین اصل توى قرار با یه پسر فقط به موقع رسیدنه! البته اگه خودتون پسر باشین! اگه دختر هستین چند تا نکته ى مهم دیگه هم هست که بعداً خصوصی بهتون میگم!

دیگه کم کم داشت دیرم میشد ولى خب یه عادت مزخرفى که هیچوقت از سر من نمیفته اینه که قبل از ترک خونه حتماً باید دوش بگیرم! مهم نیست که شب شده، هوا سرده یا اگه برم حموم حتماً دیر میرسم؛ من باید برم حموم چون اصلاً دوست ندارم اطرافیانم از بوى بدنم لذت ببرن!!!

بالاخره ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه آماده شدم و از خونه زدم بیرون ولى از بخت بد خوردم به ترافیک! من واقعاً نمیدونم چرا همه ى آدما ساعت هشت شب با هم قرار میذارن و همه شون دقیقاً ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه از خونه میزنن بیرون! احمقانس!

پشت ترافیک ایستاده بودم و با استیصال میدیدم که هرچقدر ماشین جلویى کند حرکت میکرد ماشین بغلى و عقربه هاى ساعت تند میرفتن!

الان چند وقتیه که به خودم قول دادم جز در مواقع اضطرارى، که خطر مرگ تهدیدم میکنه از بوق ماشین استفاده نکنم و چون در این مورد فقط خطر فحش شنیدن وجود داشت کظم غیظ کردم تا بالاخره به سر منشأ ترافیک رسیدم!

یه ماشین لعنتى دُرُست وسط خیابون خاموش شده بود و به نظر میرسید آقا و خانمى قصد هول دادنش رو دارن؛ البته باید چند ثانیه توى چشمهاشون خیره میشدى تا به قصدشون پى ببرى، در عمل خیلى چیزى بروز نمیدادن!

چند متر جلوتر پارک کردم و به کمکشون رفتم شاید اینطورى زودتر بتونن ماشین رو به کنار خیابون ببرن! به هرحال من که دیر میرسیدم شاید با این کمک چند نفر زودتر به قرارشون میرسیدن و چند فحش کمتر در فضاى شهر پراکنده میشد!

ساعت هشت و ربع به مقصد رسیدم! البته بهتره بگم به مبدأ! به مبدأ فحش خوردن از دوستانى که از قیافه هاشون مشخص بود همین الان رسیدن و اداى یک ربع رسیده ها رو در میارن!

توى همه ى قرارها همیشه چند نفر هستن که ادا در بیارن! اداى خوش قول ها، اداى زودرسیدن ها، اداى تنگها..!

نتیجه ى اخلاقى:

لباس مناسب نپوشید!

حمام نروید!

بوق بزنید!

به هم نوع خود کمک نکنید!

وقتى قرارى دارید در اینستا نچرخید!

دلت همین الان چی میخواد؟

خوابیدم روى تخت و سعى میکنم دوباره به موضوعى فکر کنم که یک ساعت پیش میخواستم در موردش بنویسم، ولى نوشتن براى من مثل سیگار کشیدن میمونه، باید همون لحظه انجامش بدم وگرنه دیگه لذتى نداره.

تو وضعیتى بین نشستن و درازکشیدن دفترم رو در بهترین حالتى که میتونم قرار میدم و شروع به نوشتن میکنم.

دور و برم پر از کتابهاییه که فقط چند صفحه ازشون خوندم و نه مغزم تونسته ادامه شون بده و نه دلم اومده رهاشون کنم! مثل ظروف غذاى نخورده و نَشُسته، ریختن دور و برم و نگاه کردن بهشون هم باعث عذاب وجدانم میشه!

مامان دراز کشیده جلوم و هر از گاهى یه چیزى رو از توى گوشیش بلند میخونه که خب اصلاً مهم نیست. ترجیح میدادم به جاى فواید خوراکى هاى مختلف و افزایش قیمت گاز خوراک پزى، ازم بپرسه بهنام همین الان دلت چى میخواد؟

منم بگم دلم هواى آزاد میخواد، انگار این بخارى نود درصد اکسیژن اتاق رو میگیره تا ده درصد گرما پس بده! پیاده بریم تا پارک و برگردیم؟

خداحافظ دلبره رادیو چهرازى از گوشیم پخش میشه...

"خوردمش! امروز. گفتم بیام بهدارى نشون بدم. تو دلم باشه خیالم راحته. هرجا میرم هست دیگه. دلبرو! خیالت جمع درد نمیکنه! فقط دیگه نمیشه دیدش! آخه دانى که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن. ولى ندیدن بهتره از نبودنش! سیگار دارى؟!"

خودت رو جای اون بذار...

خودمو میذارم جای اون و بهش لبخند میزنم. این کاریه که خیلى وقتها انجامش میدم، گذاشتنِ خودم به جاى دیگران رو میگم!
مثلاً موقع پیاده روى خودم رو در شمایل رابرت دنیرو تصور میکنم و جوری از سیگارم کام میگیرم که انگار کارخونه ی وینستون برای این سکانس چند صد هزار دلار باهام قرارداد بسته!
وقتی باشگاهم، به هیکل ناموزون خودم توی آینه نگاه نمیکنم و با کریستیانو رونالدوى درونم وزنه ها رو بلند میکنم! تصور هیکل عضلانی و سیکس پک های نداشته م وقتی وزنه های ده کیلویی رو بلند میکنم مثل یه پمپ سیصد هزار تومنی بهم انرژی میده!
بعضی وقتا که از بیرون رانندگیم رو ببینی فکر میکنی یه دیوونه ی روانی، یه آهنگ مزخرف پلی کرده و مثل احمق ها از لاین کندرو حرکت میکنه و سیگار میکشه! ولی اون لحظه من 63 سال به عقب برگشتم و سوار بر شورلتم توی خیابون های آمریکا رانندگی میکنم و منتظرم یه نفر بهم چپ نگاه کنه تا پیاده شم و سیگارمو روی صورتش خاموش کنم یا یه تیر بزنم توی کله ی لعنتیش، دقیقا وسط ابروهاش!
شبها تخت خالی و تاریکی سنگین اتاقم رو نمیبینم و به جاش وسط روشنایی و گرمی و نرمیِ (دسترسی به تارنمای موردنظر امکان پذیر نمیباشد!)
ولی همیشه هم این جایگزینی به دلچسبی چند خط بالا نیست!
بعضی وقتها حس میکنم زیر چادر پیرزن توی بازار که ملتمسانه میخواد که براش یه مرغ بگیرم خود منم نه اون!
من میتونم جای اون پسر جوونی باشم که با ترس به دور و برش نگاه میکنه و میاد سمتم تا بگه کیفمو گم کردم، یه کمکی بهم میکنی؟ و مثل اون با هرقدمی که برمیدارم تمام غم های عالم از پاچه های شلوارم زمین بریزه...
مثل اون روزی که حامد رو توی خیابون دیدم، چند سالی با هم درس خونده بودیم و فکر میکردم بعد اینهمه سال قراره همدیگه رو بغل کنیم و  چند دقیقه ای چکیده ی خاطرات تلخ و شیرین گذشته رو مرور کنیم و بعد شماره تلفنی رد و بدل کنیم و با لبخند از هم جدا شیم! البته با لبخند از هم جدا شدیم! بهم گفت چند روزه غذا نخوردم، گشنمه ، میتونی یه کمکی بهم بکنی؟ سردرگم بودم، اون لحظه حس میکردم حامد منم... هرچی پول نقد توی جیبم بود بهش دادم و در حالیکه به هم لبخند میزدیم از هم جدا شدیم....

دنبال مو در ظرف غذا نباشیم!

منم خیلى تلوزیون نمیبینم ولى وقتى وسط دید و بازدیدهاى عید صحبتى با پسرِ دخترعمه ى بابا نداشتم، چشم امید من و اون به همین تصویرهاى متحرک و صداى کمش بود که یه وقت حجم سکوت فضا، عمق سنت مسخره مون رو بى حیا نکنه!

انتخاب یه کانال مناسب براى پس زمینه ى مهمونى ها هم کار سختیه، مخصوصاً وقتى شناختى نسبت به خلقیات مهمونت ندارى و فقط سالى یک بار میبینیش! مثلاً شاید مهمونت از کانالهاى ماهواره اى خوشش نیاد، یا با صداى دلنشین شجریان خوابش ببره و پخش صداى خواننده هاى جدید هم ساختارهاى مستحکم ذهنى اى که از تو براش ساختن رو در یک لحظه تبخیر کنه!

ولى تلویزیون همیشه بهترین گزینه س! میتونى روشن اش کنى و وقتى واکنش طرف مقابل رو سنجیدى، پوپولیستى وار همسو باهاش گام بردارى! اگه به مسخره بودنش پوزخند زد، با یه ژست روشنفکرانه شمشیر نقدت رو بیرون میکشى و اگه خندید، خوشحال از خوب برگزار شدن سنت دیرینه ى پدرانت، میخندى و بهش میوه و آجیل تعارف میکنى...

توى همینجور موقعیتها بود که صداى بازیگرهاى سریال شبکه ى یک نظرم رو به خودش جلب کرد و "حساس نشو حساس نشو" هایى که با لهجه ى مازندرانى ادا میشد تا خنده به لبمون بیاره، فکرم رو درگیر خودش کرد!

فکر کنم پسرِ دخترعمه ى بابا اون لحظه داشت در مورد ساخت سرى چندم این سریال و هزینه ى هنگفتش از بیت المال حرف میزد و من توى ذهنم، "حساس نشو" رو به چند زبان زنده ى دنیا ترجمه میکردم و همزمان با سر به تأیید حرفهاى حبیب خدا هم مشغول بودم!

از خودم میپرسیدم چرا اینقدر حساس شدى؟ مگه تو میتونى کسى رو تغییر بدى؟ وقتى نمیتونى سمباده بردارى و سطح ناصاف اطرافیان رو صیقل بدى چرا زل میزنى بهشون و توى اونا دنبال سطوح ناهموار میگردى؟

اصلا اگه فکر میکنى خیلى کارت درسته یه ژیلت بردار و خودت رو اصلاح کن چیکار به مسائلى دارى که توى محدوده ى اثرگذارى تو نیستن؟

فکر میکنى کسى که دنبال مو توى ظرف غذاش میگرده آخرش چى نصیبش میشه؟

ذهنم درگیر این سوالات بود که پسر دختر عمه ى بابا بلند شد و گفت: خب ما دیگه رفع زحمت کنیم، ایشالله که سال خیلى خوبى داشته باشید.