دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

بی حسی هم درد داره!

بعضی وقتا فکر میکنم نباید اینجوری میشد!

داشتم میگفتم آخه اگه من سر یه نفر رو کلاه گذاشته بودم، اگه با یکی بد تا کرده بودم، اگه حق یکی رو ناحق کرده بودم؛
میگفتم بِکِش، حقته، چشمت کور و دندتم نرم!

ولی اینکه فقط میسوزی از افکار و گفتار و رفتار اطرافیانت و کاری هم ازت ساخته نیست واسه تغییرشون  و باید همچنان بسوزی و بسازی دقیقا همون قسمت تلخ ماجراست..!

نمیدونم شایدم به قول بعضیا معادل فارسی صفتِ خوب بودن، همون خریته، که همه این موضوع رو فهمیدن جز "منِ خر"!
آدم باید چهار تا دروغ چاشنی کلامش کنه، سر چهار نفرم کلاه بذاره که حداقل دلش نسوزه، که خب متاسفانه عرضه ی اینجور کارا رو هم ندارم من...


خلاصه اینکه تا جایی که میتونید خوبی نکنید... من کردم، حال نداد..!

اعتماد بر فاک رفته..!

دوستم داشت حرف میزد و من غرق افکار خودم بودم....

یه زمانی چقدر با دید مثبت به همه چیز نگاه میکردم!

به ضرث قاطع معتقد بودم همه ی آدمها خوبن مگر اینکه خلافش ثابت بشه و مگه خلافش به همین سادگی ها ثابت میشد؟!

ولی چی بر سرم اومد که به هیچ حرفی اعتماد ندارم؟! به چشمای دوستم نگاه میکنم و شک دارم که حرفاش درست باشه... گمونم داره چرت میگه! داره از خودش داستان در میاره! ولی آخه مگه مرض داره؟!

میام پست هاتون رو میخونم.... ولی دارید چرت میگید! اونی نیستید که نشون میدید! اون چیزی که میگید اتفاق نیفتاده براتون! ولی اخه مگه مرض دارید؟! دنبال چی هستید که داستان میبافید؟!

ولی آخه من چرا اینجوری شدم؟! بدون اعتماد به آدمها مگه میشه باهاشون زندگی کرد؟!

دوستم هنوز داره حرف میزنه! چرت میگه! دروغ میگه! ولی بهتره به حرفاش گوش کنم! زشته بفهمه غرق تفکرم.... داداش اشکال نداره یه دونه سیگارت رو بردارم؟

پدرسوخته..!

آقا آدم دستش بسوزه
پاش بسوزه
صورتش بسوزه
اصن  آدم کونش بسوزه!
.
.
.

ولی دلش نسوزه....!




#بیلاخ_سوخته #دلسوخته

کلاهتونو سفت بچسبید باد نبره خلاصه!

یعنی اگه یه پسر دهه نودی  احساس تنهایی کنه و خواهر برادر بخواد ؛ شک ندارم که میاد به باباش میگه:  یا همین امشب دست به کار میشی یا امشب خودم دست به کار میشم!!!

حالا اینکه من بیشعورم یا این دهه نودی ها یا مامانشون مهم نیست!

مهم اینه که از این نسل عجق وجق هرچی بگی بر میاد!

حال ما خوب است؛ اما...

آدم یه وقتایی یه گوهی میخوره که توش میمونه!

مثلا میاد میگه من خیلی خفنم و خیلی متفاوتم و خیلی خاصم و خیلی خوبم و زندگی رو ضربه فنی میکنم ، حتی شده تو لحظه ی آخر!

اونوقت برمیگرده سر زندگیش میبینه هیچ غلطی که نمیتونه بکنه هیچ، شونصد بار هم بار انداز شده و بازی تموم شده و حریف رفته و این هنوزم که هنوزه داره رو تشک غلط میزنه!!!!

اونوقت میگه خب من الان بیام چه پستی بنویسم؟! بعد خواننده نمیگه این چه آدم "دم دمی مزاجی " یه که تکلیفش با خودشم مشخص نیست؟!

ولی خب از اونجایی که نه شما من رو میشناسید نه من شما رو، بهتره که خودسانسوری نکنم و بگم: آقا کم آوردم! خسته شدم! اعتماد به نفسم رو از دست دادم! احساس میکنم هیچ گوهی نشدم و نیستم و نمیشم!

وقتی نه میتونی خودت رو آروم کنی ، نه دیگران رو، خب پس فلسفه ی وجودت چیه اصلا؟!

وقتی سال اقدام و عمل به فلانت هم نیست و هیچ اقدام و عملی در راستای بهتر شدن زندگیت و خودت و اطرافیانت نمیکنی، نه تنها احساس خاک بر سری میکنی، بلکه میگی خب بکش بیرون از آدمای دور و برت حداقل رو اعصاب اونا نباش پفیوز!

حالا نه که فکر کنید من الان بی اعصابم دارم چیز میگم ها! پسفردا که میام پست های مثبت هم مینویسم همین فازمه! منتها ادم همیشه میخواد خودش رو گول بزنه بگه شرایط بهتر میشه! ولی خب خودمونیم دیگه.......

پی نوشت:
دردی که انسان را به سکوت وا میدارد

بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...

و انسان ها فقط به فریاد هم میرسند... نه به سکوت هم!
#فروغ_فرخزاد