دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

بنی آدم اعضای یک پیکرند؟!

چند روزیه شروع کردم به دیدن سریال واکینگ دد!
و مدام فکر میکردم چه شباهت عجیبی وجود داره بین شخصیتهای فیلم و خودمون؛
که با اومدن این زلزله همه چیز ملموس تر هم شد!
جنگ قدرت؛ جنگ برای بقا...
کاری ندارم به دولتی که خب طبیعتا هیچ کار خیری انجام نمیده، ولی حداقل جای شکرش باقیه که اصلاح طلبه و دلمون به این گرمه!
( یعنی میخواد ها! نمیذارن!!! میدونین که :)) )
کاری هم ندارم به هلال احمری که انبارهاش رو توی میانمار خالی میکنه و برای وضعیتهای اضطراری کشور خودش نیازمند کمکهای مردمیه که خیلی ساله زیر آوار زلزله ی بزرگتری مُردن!
ولی خداییش خوووب دکانی باز شده واسه افزایش فالوورهای پیج دکتر ایکس و فلان کمدین و بهمان سلبریتی و گروه های مثلا سیاسیه خاله زنکی!
که حالا میتونین واسه حمایت از مردم مظلوم کرمانشاه این پست رو لایک کنین و زیرش کامنت و هشتگ تسلیت بذارین یا اینکه اصن دوستاتون رو زیر همین پست تگ کنین!
ولی اگه سوار ماشینتون بشین و وارد شهرهای زلزله زده بشین، مردم همه چی تون رو به یغما میبرن... بله مردم! این همون حقیقت لخت و خشنیه که نمیتونین با هیچ لایک و کامنتی تقلیلش بدید... جنگ برای بقا...

زندمانی هدفمند!

کتاب ، فیلم، پیاده روی ، موسیقی ، ورزش ، خرید ، رستوران ، دورهمی، سفر، پیشرفت ، سکس، عشق!
هدف از زندگی چیه واقعا! وقتی همه ی اینا بعد یه مدت عادی و خسته کننده میشه واسه چی حاضریم هرکاری بکنیم که شده حتی یه روز، بیشتر زنده باشیم؟!
بیخیال... من میرم دو تا نون بگیرم...

آرزوهای دست نیافتنی :)

خیلی دوست داشتم الان یکی بود که سرمو میذاشتم روی پاش؛
با دستای گرم و نرمش موهامو نوازش میکرد و میبوسید و دلداریم میداد؛
میگفت عزیزم غصه نخور؛ درست میشه...  این روزا هم میگذره...
منم میگفتم گوه نخور بابا!

دیگه چی میخواد درست بشه! فقط بدتر نشه! من بهتر شدن نخواستم! والاع!

ولی خب متاسفانه من خیلی وقته که دیگه مو ندارم...!

زندگی کردنِ ما مردنِ تدریجی بود...



فکر می کنم همه ی آدما باید یه جایی رو بشناسن؛
یه جای بکر و دست نخورده،
یه جای خلوت و آروم و بی سر و صدا..
بی هیچ صدایی جز نوای دلنشین آب و پچ پچ برگ درختها و پرنده ها..
یه جایی که وقتی از دست تقدیر و بد روزگار و جبر جغرافیایی و خلاصه هر اتفاقِ خود نخواسته ی خود نساخته ی مزخرف خسته میشن، برن توش و آروم بگیرن...
برن توش و آروم بمیرن..!
پی نوشت: اشتباه نکنید! زندگی شستن یک بشقاب نیست!
زندگی شستن قابلمه ایه که غذا چنان توش سوخته و ته گرفته که با هیچ سیم و مایع ظرفشوییِ خارق العاده ای قابل پاک کردن نیست!
سهراب سپهری فقط میخواست قافیه جور در بیاد و خوشبختانه من چنین معذوریتی ندارم!
زندگی دقیقا شستن همان قابلمه ی سوخته ی به فنا رفته س...

پی نوشت: دروغ چرا! هدف از گذاشتن تصویر هم نه چشم نواز بودن آن ، که سوزاندن دل دوستان عزیز میباشد!
حالا اگه حسابی دلتون سوخت میتونید برید یه قرص رانیتیدن بخورید!