دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

رفاقت با گاو!

سالها پیش، یعنى حدود ٢٤ سال قبل، پدربزرگ خدابیامرزم یه گاو داشت!

البته چند تا گاو داشت ولى این یکى خیلى گاو بود! شاید هم اون یکى ها گاو بودن و این الاغ بود!

به هرحال؛

اون سالها، هروقت به دِه پدرى میرفتیم تا توى باغها بچرخیم و یواشکى از درختِ ممنوعه گردو بچینیم و تنى به آب رودخونه بزنیم و مثل گشنه هاى قحطى زده هى قرمه سبزى رشتى بخوریم و بترکیم و لذت ببریم؛ گاو فوق الذکر مثل یه الاغ کینه اى، انگار من مادرش رو حامله کردم و از یکى یک دونه بودن درش آوردم با اون شاخ تیز و کلفت و درازش دور تا دور حیاط دنبالم میکرد و تمام لذت و نئشگى خوشیهاى طول روز رو از سرم میپروند!

آخرش هم نفهمیدم چه خصومتى با من داشت مرتیکه ى گاو!

هرچقدر همه از من خوششون میومد و خودشون رو به من میچسبوندن، این بیشعور میخواست انتقام گاو شدن اش تو چرخه ى طبیعت رو از من بگیره!

راستش امروز داشتم به دوستهاى چند سال پیشم فکر میکردم! به اونایى که یه روزى رفیق گرمابه و گلستون بودیم و اصلاً نمیدونم یهو چى شد که اینجورى شد :)

خواستم از همین تریبون استفاده کنم و اعلام کنم دوستان عزیز؛ تنفر چیز خوبى نیست! به خدا بنده نه ٢٤ سال قبل با مادر اون گاو کارى کردم و نه چند سال بعدش با کَس و کار شما! اصلاً خودتون برید ازشون بپرسید و الکى زندگى رو زهرمار خودتون و ما نکنید و بذارین ما با همین قرمه سبزى رشتى مون بترکیم..!

و من الله توفیق!

نظرات 1 + ارسال نظر
arash سه‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 02:34 ق.ظ http://mnevesht.blogsky.com

دوستات هم گاو بودن یا تنفرشون گاوی بوده؟‌

البته من قضاوت نمیکنم کسی رو :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد