زندگی این روزهام شبیه تنها نشستن تو یه کافه ى سرد و تاریک شده...
کافه اى که باریستاش، هرشب، بدونِ دادنِ حق انتخاب، براى تنها مشتریش اسپرسوى دوبل میاره و اونو ناگزیر میکنه از شب زنده دارى هاى تلخ...
به خودم میگم مبادا عادت کنى به این تلخى! نکنه به خودت بیاى و ببینى معتاد شدى به این کافه! به این نخواب و بیدارى هاى اجبارى...
نکنه طعمِ شیرین بستنى و کیک از یادت بره!
چرا اینجا اینقدر ساکته؟
چرا این کافه چىِ پیر مدام نشسته اون گوشه و سیگار میکشه؟
حداقل چرا یه وقتایى نمیاد دو کلام با هم اختلاط کنیم؟!
هر روز صبح سرشار از انرژى و امید سفارش یه شِیک شیرین و خوشمزه میدم و "کافى مَنِ" روزگار، فقط تلخى رو تو استکان هاى مختلف برام سِرو میکنه...
بهش میگم خدایا!
اگه "کافى مَن" نبودى؛ اگه کارت این نبود، اگه نمیتونستى یه مِنوى متنوع پر از شِیک و شیرینى ببندى؛ واسه چى کافه زدى؟!
واسه چى دوباره یه روز با طعم شِیک کره ى بادوم زمینى خوشحالم نمیکنى؟
"إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً " ات کى قراره اتفاق بیفته؟! معاذالله، روم به دیوار، اوسکلمون که نکردى؟!
سلام
من یکی از دوستان ویلاگی قدیمی هستم.
امروز یکهو یاد شما افتادم.
خوبین؟
البته من دیگه اینجا نمیام.
نمیدونم دفعهی بعد کی میشه.
من توی اینستا از اکثر وبلاگیها مثل بابک و تیراژه و خیلیا خبر دارم.
Saeideh.alizadeh68
خوشحال میشم از شما هم با خبرباشم بهنام عزیز.
سلام
مرسی
شما خوبین؟
فالو کردمتون