دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دلیل گرانى پسته مشخص شد


بعد از ضررهاى جبران ناپذیرى که این آجیل موذى و آب زیرکاه با خنده هاى دروغین به خانواده هاى عزیز کشورمان وارد کرد، دولت مقتدر دوازدهم تصمیم گرفت تا در برابرش ایستادگى کرده و باز هم یک تهدید بزرگ را به فرصتى نو تبدیل کند!

در همین راستا در اقدامى فورى این پلشتِ  هرجایى با اون خنده هاى تحریک کننده اش، به خاک دشمن صادر شد تا دندان هاى کفار را به خاک عظما داده و دندانِ مسلمینِ داخل کشور از شر اش در امان باقى بماند.

همچنین به اندازه ى چند کیلو پسته هم براى به خاک دادن دندان منافقان و معاندان در فروشگاه هاى سراسر کشور توزیع شد که از عموم مسلمین درخواست داریم فریب چشم سبز و خنده هاى دلربایش را نخورده و امشب به جاى تخمِ آجیل و خشکبار با تخم خودشان ور بروند!

مرداب روح

ما خیلى خریم.

در واقع میخواستم بنویسم من خیلى خرم، ولى یه لحظه فکر کردم اگه شما رو هم با خودم جمع ببندم شاید بتونم یه مقدار از حجمِ دردِ واقعیتِ موجود کم کنم، که خب واقعا هم موفقیت آمیز بود!

توى این چند روزى که بر من گذشت و اصلاً حال خوبى نداشتم، یعنى همین روزهایى که جهان رو دایره ى تاریک و مه گرفته اى میدیدم که خودم در مرکزش ایستادم، به موضوعات مختلفى فکر کردم، به اینکه چقدر حال ما خوبه و حالیمون نیست!

اینکه محیط اطراف، نه یک دایره ى بى ضلع و مشابه، که یک چندضلعى نامنتظمه و هر سمتش روایتگر قصه ى جداگانه اى براى ماست.

شاید این حرف براتون عجیب باشه ولى اگه دقت کنید متوجه منظورم میشید و میفهمید که مشکل ما دقیقا از کجا شروع میشه.

آره؛ آفرین!

از اونجایى که نقطه ى اول و دوم زندگى رو با هم مقایسه میکنیم!

یعنى منشأ حال نامساعد فعلى و مواد لازم براى ساختن آواره اى به اسم فردا، تمرکز روى مقایسه ى حال با گذشته ست، در حالیکه اگه امروز رو با نقطه اى در فردا مقایسه کنیم متوجه خوب بودن حال امروزمون میشیم و غصه ى گذشته ى از دست رفته و حالِ در شُرُف نابودى رو نمیخوریم!

در واقع از اونجایى که تعریف خوب بودن کاملاً نسبیه، جواب ما به احوالپرسى اطرافیان، تحت تأثیر مقایسه ى امروز و دیروز غم انگیزه، ولى جواب کسى که سکته کرده و نصف صورتش کج شده در حالیکه کسى فکر نمیکرد از این چالش جون سالم به در ببره اینه که: "خوبم خدا رو شکر!!!"

توى تمام این متن نیتم این بود که بگم اگه کم لطفى نکنیم و خریت رو کنار بذاریم متوجه میشیم که تا وقتى زنده ایم حالمون خوبه،

پس بهتره خر نباشیم و با حداقل سطح توقع از زندگى، واسه رسیدن به بالاترین سطح از اون بجنگیم؛

یعنى همین کارى که من چند روزه دارم انجامش میدم و فارغ از اینکه نتیجه بده یا نه خوشحالم که هنوز زنده ام و میتونم واسه یادگرفتن زندگى تلاش کنم و بارها و بارها شکست بخورم تا بالاخره موفق شم...

پی نوشت : عنوان پست، نام کتابی فوق العاده از جیمز هالیس.

صدای گذر عمر...


روى تخت و لا به لاى کتابها دراز کشیدم و سعى میکنم کلماتِ نویسنده رو مثل پنبه داخل گوشهام فرو کنم ولى صداى تیک تاک ساعت رو بیشتر از همیشه احساس میکنم، رقابت بین فریادِ عقربه ها و صداى عبور ماشینِ سنگین از زیر پنجره ى اتاق از یک طرف و جیغ و داد پسر بچه هاى دبستانى از طرف دیگه؛ مکالمه ى تلفنى دخترى جوان از یک سو و بد و بیراه پیرمرد همسایه به راننده ى کامیون به خاطر برهم زدن آرامش اش از سویی دیگه، و متانت کتاب که زورش به دریدگى اونها نمیرسید...

موتور کامیون و ساعت جلوى چشمهام گلاویز شدن و رو در روى هم فریاد میزنن!

پسربچه صداش رو بالاتر میبره و ساعت جیغ میکشه تیک تاک، تیک تاک!

به حرکت سریع عقربه هاش نگاه میکنم که مثل ماهى درونِ تُنگ با عجله و بى هدف دور خودش میچرخه؛ شاید اگه ساعت و ماهى حافظه ى خوبى داشتن اینقدر خودشون رو خسته نمیکردن! 

کوچه ساکت شده ولى آرامش هنوز به ساعت برنگشته، دندون هاش رو به هم فشار میده و صداى نفس هاى عصبیش به گوش میرسه، تیک تاک تیک تاک...

بلند میشم و باطرى اش رو در میارم تا توى سکوت کتابم رو ادامه بدم ولى بعد از چند لحظه ضربه ى تیک تاکِ تمام ساعت هاى جهان رو زیر پوست تنم حس میکنم، به ساعت روى دیوار که چند دقیقه ى پیش به قتل رسید نگاه میکنم، صداى سوت قطار سریع السیر زمان، در نبود ساعت ها هم مدام به گوش میرسه...

تو رودخانه ای یا برکه؟

رودخانه یا برکه؟

«سنگی را اگر به درون رودخانه بیندازی تأثیر چندانی ندارد. رودخانه دنبال بهانه‌ای برای خروشیدن است. سنگ را از آنِ خودش می‌کند، هضم و فراموشش می‌کند. هر چه باشد بی‌نظمی جزئی از طبیعتش است.

اما اگر همین سنگ را در برکه‌ای بیندازی، تأثیرش ماندگارتر است. برکه برای موج برداشتنی این‌چنین آماده نیست. یک سنگ کافیست برای زیرورو کردنش. از عمق تکان دادنش. برکه بعد از برخورد سنگ، دیگر نمی‌تواند مثل سابق بماند.»

این چند خط از الیف شافاک تداعى کننده ى زندگى حال حاضر ماست؛

بعضى از ما به مانند برکه اى مهجور، مستعد تأثیرپذیرى از سنگ هاى ریز و درشتى هستیم که به سمتمان پرتاب میشوند و با هر رویداد ناخواسته ى بیرونى دچار تلاطم هاى عمیق درونى میشویم و تا مدتى طولانى به حالت اول بازنمیگردیم؛

و بعضى همچون رودخانه اى خروشان، بى توجه به ناملایمات و اتفاقات ناخواسته، با سرعت به مسیر و برنامه ى از پیش مشخص شده ادامه داده و حتى سنگهاى ریز و درشت را هم با خود همراه میکنیم...

کیفیت زندگى هر فرد در انتخاب بین این دو تعریف میشود؛

رودخانه ایم یا برکه؟

همگی ما قاتلیم...

شنیدم آخرین کرگدن سفید در جهان هم مُرد و تصویرِ غم انگیزِ آدمیزاد بالای سر کرگدن، تصویرِقاتل بر سر مقتول، چقدر من رو به یاد قربانى هاى خودم انداخت!

اعتماد به نفسى که با قساوت سر بُریدم و به عزاش نشستم، غرورى که فرارى دادم و بعد در شبهاى تنهاییم اشک ریختم؛

و آخرین چراغ امیدى که خاموش کردم و در تاریکى و ظلمتِ دنیام، اولین سیگارِ یأس رو روشن کردم...

متأسفانه عکس غم انگیزى هم از مقتولین فوق الذکر توسط قاتل گرفته نشده!