روى تخت و لا به لاى کتابها دراز کشیدم و سعى میکنم کلماتِ نویسنده رو مثل پنبه داخل گوشهام فرو کنم ولى صداى تیک تاک ساعت رو بیشتر از همیشه احساس میکنم، رقابت بین فریادِ عقربه ها و صداى عبور ماشینِ سنگین از زیر پنجره ى اتاق از یک طرف و جیغ و داد پسر بچه هاى دبستانى از طرف دیگه؛ مکالمه ى تلفنى دخترى جوان از یک سو و بد و بیراه پیرمرد همسایه به راننده ى کامیون به خاطر برهم زدن آرامش اش از سویی دیگه، و متانت کتاب که زورش به دریدگى اونها نمیرسید...
موتور کامیون و ساعت جلوى چشمهام گلاویز شدن و رو در روى هم فریاد میزنن!
پسربچه صداش رو بالاتر میبره و ساعت جیغ میکشه تیک تاک، تیک تاک!
به حرکت سریع عقربه هاش نگاه میکنم که مثل ماهى درونِ تُنگ با عجله و بى هدف دور خودش میچرخه؛ شاید اگه ساعت و ماهى حافظه ى خوبى داشتن اینقدر خودشون رو خسته نمیکردن!
کوچه ساکت شده ولى آرامش هنوز به ساعت برنگشته، دندون هاش رو به هم فشار میده و صداى نفس هاى عصبیش به گوش میرسه، تیک تاک تیک تاک...
بلند میشم و باطرى اش رو در میارم تا توى سکوت کتابم رو ادامه بدم ولى بعد از چند لحظه ضربه ى تیک تاکِ تمام ساعت هاى جهان رو زیر پوست تنم حس میکنم، به ساعت روى دیوار که چند دقیقه ى پیش به قتل رسید نگاه میکنم، صداى سوت قطار سریع السیر زمان، در نبود ساعت ها هم مدام به گوش میرسه...
چه وهم انگیز هست که آدم اینهمه حساس بشه به زمان...
خیلی خوب نوشته بودی و اون حس وهم آور را دقیقا منتقل کرده بودی
به قول ارسطو حساس نشو حساس نشو! :)
مرسی که فکر میکنی خوب نوشتم
چی شده که اینهمه تلخ شدی؟
خب بیا رو راست حرف بزن
بدون سانسور
بدون پیچیدگی
من به این شیرینی
کجام تلخه؟
حالا اگه موندگار بود حالم مینویسم
اگه نبود که ایشالله نباشه هم که هیچی :))