هوا تاریک و سرد بود؛ خیلى سرد.
مه مثل دوش آب حمام روى سرم میریخت. دور و برم در پى تکیه گاهى میگشتم، پى وسیله اى تدافعى علیه تفکراتم، سعى میکردم با نادیده گرفتن پارس سگ هاى نگهبان و زوزه ى گرگ هاى گرسنه و خش خش شاخ و برگ هایى که دیده نمیشدند ولى به بدنم چنگ مى انداختند، خودم را در آرمانشهر خودساخته ام فرو ببرم و در آغوش امن اش، پناهگاهى بجویم؛ لحظاتى به وسیله توهمات کوتاه مدت موفق میشدم و سپس، دوباره وسط آن شب تهدید کننده مى افتادم.
کم پیش مى آید آدم تنهایى میلش به خنده بکشد و من سردرگم مابین مبدأ گم شده و مقصد نامعلوم به طول و پهناى پانزده روز، به روى لبهاى ترک خورده ام، لبخند ناموزون میکشیدم........
ولی معلومه این حس و حال حسابی شما را تغییر داده
حداقل قلم و نوشتارتون که به طور کلی عوض شده
قلمم هم مثل خودم پیر شده
پیر نشدی... ولی تغییر کردی
پیر شدیم ولی بزرگ نه !