دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

چی شد که رشتی شدم؟

وقتى بابا و مامان داشتن از احتمال کوچ کردن به رشت صحبت میکردن، من با بیل کوچکم، لب ساحل، ماسه ها رو میکندم تا به آب برسم، وسط دریا با پسرعموهام کشتى میگرفتم، لاى درختها میدویدم و جیغ میزدم، پشت نیسان آبى عموبزرگه دنیا رو فتح میکردم، صبح با سر و صداى مرغ و خروس ها از خواب بیدار میشدم و توى ایوان یه صبحونه ى ساده ولى بى اندازه خوشمزه و دلچسب میخوردم، فکر کنم اون لحظه که ازم پرسیدن نظر تو چیه چشمام از ذوق و شوق برق میزدن.

نظر من؟! بریم. بریم. بریم. بریم!

البته الان که خوب فکر میکنم، شاید جواب من تأثیرى توى انتخاب مسیر زندگى شون نداشته، ولى خب من ترجیح میدم که فکر کنم تأثیر داشته!

از همون لحظه، تا چند ماه بعد که وسط حیاطِ خونه ى نیمه ساخته مون توى رشت ایستاده بودم، اونقدر هیجان زده بودم که هرشب خواب رشت و تفریحاتش رو میدیدم! حتى کابوس هام هم به رشت مرتبط میشد! کابوس اینکه با مایو رو به روى دریاى طوفانى و مواج ایستاده بودم و حق نداشتم توش شنا کنم و با گریه و ناراحتى از خواب میپریدم!

ولى کم کم هیجانات جاى خودشون رو به حس هاى واقعى ترى دادن!

مثل تنهایى و دورى از خونواده، تعمیرات خونه ى جدید که انگار هیچوقت تمومى نداشت، بوى نم و خیسى لباس ها که حالا عضو جدید خونوادمون شده بود و همیشه کنارمون بود! و من که وقتى به ذوق و هیجان چند ماه قبل فکر میکردم احساس گنگى بهم دست میداد که بعدها فهمیدم اسمش حماقته!


#گذشته
پی نوشت: داستان های دنباله دار...

نظرات 1 + ارسال نظر
آرش دوشنبه 28 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 12:44 ق.ظ http://mnevesht.blogsky.com

خونه رو نساختین آخرش؟

چرا دیگه ساخته شد و فروخته شد و...
این قصه همچنان ادامه دارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد