پیرمردِ تنها، زیر سایه ى درختها و وسط یه رود آروم نشسته بود و از حرکت ذرات آب روى پوست تنش لذت میبرد، با خودش فکر کرد شاید اگه آب یه مقدار خنک تر بود، خستگى و بى حوصلگى این روزها از تنش خارج میشد، ولى وقتى آب خنک شد، دلش خنک نشد.
به منظره ى رو به روش نگاه کرد، سعى کرد با فوت کردن، شاخه ى درختهاى سر به فلک کشیده رو تکون بده و با ریختن برگهاشون سر خودش رو گرم کنه؛
با اینکه همیشه عاشق سر و صداى بازى و دویدن و جیغ پرنده ها بود ولى اون روز همه چى براش تکرارى شده بود،
کمین موجودات قوى تر واسه شکار ضعیف تر ها،
فرار کردن و قایم شدن موجودات کوچیکتر توى تاریکى جنگل و هر ماجراى دیگه اى، صحنه اى تکرارى بود که سالها شاهدشون بود و دیگه براش هیجانى نداشت!
به دایناسور ماده اى نگاه کرد که بالاى کوه در حال تخمگذارى بود تا نسل اش رو ادامه بده، ولى پیرمرد حوصله ى دوباره دیدن این صحنه ها رو نداشت.
چشمهاش رو بست و دوباره باز کرد،
پایین رودخونه زن و مردى رو در حال قدم زدن دید.
زن گل ها رو بو میکرد و مست میشد،
مرد با چشمهاى بسته زن رو نوازش میکرد و بین دستهاى زن غرق میشد...
بعد دوتایى کنار رودخونه دراز کشیدن و به ساختن یه سرپناه فکر کردن، به امنیت، به زندگى.
مرد پرسید یعنى کى ما دو تا رو آفریده؟
زن جواب داد هرکى بوده حتماً الان حواسش به ما هست و اگه خطایى کنیم تنبیه مون میکنه،
مرد گفت شاید اگه ازش تشکر کنیم که ما رو خلق کرده بهمون جایزه هم بده!
پیرمرد لبخند زد و با خودش فکر کرد: جالب شد، آفرین..!
شکل هیچکدوم از نوشته هاتون نبود!!!!!!
نمیدونم این خوبه یا بد
ولی خب خواننده ی خاموش ما چطوره؟
من خاموش نیستم
من سالهاست که خواننده اینجا هستم... هروقت چیزی به ذهنم برسه حتما میگم
میدونم، اونقدرها هم کم حافظه نیستم که :)
منظورم به مدتی بود که خاموش بودین :)