دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

زندگی از پشت چشم های بسته!

زندگى از پشت چشم هاى بسته زیباتره!

ساعت ٥:٤٥ صبح، صداى زنگ تلفن؛

روى در و دیوار اتاق پر شده از کاغذهایى که هرکدوم یادآور مسئولیتى هستن که باید به خاطرش سختى بکشم! با چشمهاى نیمه باز، صداى زنگ رو قطع میکنم و خودم رو به ندیدن میزنم! چرا الان بیدار بشى؟ تو کارى ندارى که این ساعت انجامش بدى... ازونور شب دیرتر بخواب... بیشتر خوابیدن باعث میشه از روزت....... و خوابم میبره!

ساعت ٧:٣٠ صبح پهلو به پهلو میشم! جورى نفس عمیق میکشم انگار این پهلوى چپم بوده که سالها بار اضافه م رو به دوش کشیده و حالا به پهلوى راست تحویلش داده... یه نگاه به صفحه ى گوشى میکنم و وقتى گوشمو تیز میکنم صداى سکوتِ فضاى پیرامون، مثل لالایى و نوازشى عاشقانه چشمام رو با خودش میبره....

ساعت ٨ صبح دوباره چشمام باز میشن، ولى کاش میشد چشمام رو ببندم و به روزاى خوب فکر کنم، مثلاً اگه اون الان اینجا بود، اگه من و اون الان فلان جا بودیم، اگه من و اون و ایـــــــــــنقدر پول الان اونجا بودیم، اگه و کاش و شاید و............

ساعت ٩ صبح با ناراحتى تخت خوابم رو ترک میکنم!

به خودم میگم کاش شش صبح بیدار شده بودم! اینجورى از همه ى کارهام موندم؛ از فردا حتماً ساعت ٦ صبح بیدار میشم..!

ولى خب، خودمونیم، زندگى از پشت چشمهاى بسته زیباتره...

یکی باید باشه... یه هم درد، یه هم زبون

وایستادم جلوش و بهش تبریک گفتم!

اونم بهم تبریک گفت؛

کاش میتونستم محکم بغلش کنم،

ولى خب فقط خوب نگاهش کردم و بهش لبخند زدم، اونم نگاهم کرد و بهم لبخند زد...

گفتم جایى که تو زندگى میکنى همیشه شبه، همیشه سرده، چجورى میتونى طاقت بیارى؟

چطور تنهایى بار مشکلات و غم و ناامیدى و حسرت رو به دوش میکشى و کم نمیارى؟

وقتى همه ازت توقع دارن چطور میتونى اینقدر بى توقع باشى؟

چجورى وقتى بهت دروغ گفتن حرف نزدى؟ سرت بازى درآوردن سکوت کردى؟ لعنتى تو آدم بده ى تموم قصه ها شدى واسه لالمونى گرفتنت، ارزش ات توى زندگى چى بود که حاضر شدى واسه خیلیا بى ارزش بشى ولى حرفى نزنى؟

لذت میبرم که مثل سگ، خوبى رو توى آدما بو میکشى و وقتى بدى میکنن کورى؛ ولى خب آخه چجورى؟!

اصلا خودت فکر میکنى تا آخر قصه همینطور بمونى یا تو هم یه جایى کم میارى و میزنى زیر لنگ همه چى؟!

بغض کرد... بغض کردم...

راستش خیلى وقتها فکر میکنم به شبیه شدن، به همرنگ شدن، به کم آوردن، به خستگى و خوابیدن و پا نشدن...

اون هم به همینا فکر میکنه.

چقدر خوبه یکى هست که میتونم باهاش اینقدر رُک صحبت کنم، ناراحتش کنم، خوشحالش کنم و بازم همیشه باشه.

بى توقع، صادق و بى شیله پیله...

همصحبتى با آینه ها رو دوست دارم...

برنامه هایی که عملی نمیشن...

علیرغم میل باطنیم، به سختى پلک هام رو تکون دادم و با فاصله گرفتن مژه ها از هم، تاریکىِ سنگینى به درون چشمم سُر خورد.

فکر کردم ساعت پنج صبحه و زمان کافى برای انجام دادن کارهام وجود داره، آروم به سمت راستم غلت زدم و از روى صفحه ى گوشى ساعت رو چک کردم، شش و نیم صبح بود!

مثل فنر از جام پریدم و به حیاط رفتم، آسمون گرفته بود و شواهد و قرائن از یه روز سرد و بارونى خبر میداد، ولى با روشن شدن هوا، خورشید انسجام ابرها رو شکست و وسط آبى آسمون جا گرفت.

فکر کردم بهتره تا ساعت ١٠ نهار رو آماده کنم و بعد به باقى برنامه هام برسم، رو به روى یخچال ایستادم و کشوهاش رو به امید پیدا کردن گوشت یا مرغ یکى یکى بیرون کشیدم ولى خبرى ازشون نبود، اینجورى شد که تهیه ى مواد اولیه و ساخت یه نهار ساده تا ساعت یک ظهر طول کشید!

دلم نمیخواست بخوابم ولى چشمم خسته تر از اونى بود که حوصله ى انتقال پیامى به مغزم رو داشته باشه، واسه همین بهش اجازه دادم یک ساعت کرکره هاش رو پایین بکشه و استراحت کنه ولى با بسته شدن چشمهام، موتور مغزم روشن شد و دو ساعت و نیم با تمام سختىِ روزهاى گذشته و بلاتکلیفى روزهاى پیش رو کُشتى گرفتم و سر آخر شکست خورده و بدون ذره اى خروج خستگى از تنم از رختخواب خارج شدم!

و الان که این متن رو مینویسم ساعت پنج عصره، هوا داره تاریک میشه و شش ساعت از زمان بیداریم باقى مونده، که دیگه ترجیح میدم واسش برنامه ریزى نکنم!!! هوم؟!

حس حال روزهایی که نبودم...

هوا تاریک و سرد بود؛ خیلى سرد.

مه مثل دوش آب حمام روى سرم میریخت. دور و برم در پى تکیه گاهى میگشتم، پى وسیله اى تدافعى علیه تفکراتم، سعى میکردم با نادیده گرفتن پارس سگ هاى نگهبان و زوزه ى گرگ هاى گرسنه و خش خش شاخ و برگ هایى که دیده نمیشدند ولى به بدنم چنگ مى انداختند، خودم را در آرمانشهر خودساخته ام فرو ببرم و در آغوش امن اش، پناهگاهى بجویم؛ لحظاتى به وسیله توهمات کوتاه مدت موفق میشدم و سپس، دوباره وسط آن شب تهدید کننده مى افتادم.

کم پیش مى آید آدم تنهایى میلش به خنده بکشد و من سردرگم مابین مبدأ گم شده و مقصد نامعلوم به طول و پهناى پانزده روز، به روى لبهاى ترک خورده ام، لبخند ناموزون میکشیدم........

فلسفه ی آفرینش

پیرمردِ تنها، زیر سایه ى درختها و وسط یه رود آروم نشسته بود و از حرکت ذرات آب روى پوست تنش لذت میبرد، با خودش فکر کرد شاید اگه آب یه مقدار خنک تر بود، خستگى و بى حوصلگى این روزها از تنش خارج میشد، ولى وقتى آب خنک شد، دلش خنک نشد.

به منظره ى رو به روش نگاه کرد، سعى کرد با فوت کردن، شاخه ى درختهاى سر به فلک کشیده رو تکون بده و با ریختن برگهاشون سر خودش رو گرم کنه؛

با اینکه همیشه عاشق سر و صداى بازى و دویدن و جیغ پرنده ها بود ولى اون روز همه چى براش تکرارى شده بود،

کمین موجودات قوى تر واسه شکار ضعیف تر ها،

فرار کردن و قایم شدن موجودات کوچیکتر توى تاریکى جنگل و هر ماجراى دیگه اى، صحنه اى تکرارى بود که سالها شاهدشون بود و دیگه براش هیجانى نداشت!

به دایناسور ماده اى نگاه کرد که بالاى کوه در حال تخمگذارى بود تا نسل اش رو ادامه بده، ولى پیرمرد حوصله ى دوباره دیدن این صحنه ها رو نداشت.

چشمهاش رو بست و دوباره باز کرد،

پایین رودخونه زن و مردى رو در حال قدم زدن دید.

زن گل ها رو بو میکرد و مست میشد،

مرد با چشمهاى بسته زن رو نوازش میکرد و بین دستهاى زن غرق میشد...

بعد دوتایى کنار رودخونه دراز کشیدن و به ساختن یه سرپناه فکر کردن، به امنیت، به زندگى.

مرد پرسید یعنى کى ما دو تا رو آفریده؟

زن جواب داد هرکى بوده حتماً الان حواسش به ما هست و اگه خطایى کنیم تنبیه مون میکنه،

مرد گفت شاید اگه ازش تشکر کنیم که ما رو خلق کرده بهمون جایزه هم بده!

پیرمرد لبخند زد و با خودش فکر کرد: جالب شد، آفرین..!