دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

ادامه بده بهنام...

چارزانو نشستم وسط تختم؛ گوشهام قرمز شده؛ صداى قُل قُل و جوشش رو از اعماق وجودم حس میکنم. 

زُل میزنم به رو به روم؛ دقیقاً همونجایى که اهداف و برنامه هام رو طبقه بندى کردم و مرتب چیدم!

سعى میکنم ذهنم رو خالى از همه چیز کنم؛ ولى ترسهام پشت سرم هلهله میکنن و طبل میکوبن و شیپور میزنن!

فقط یک لحظه براشون کافیه، که برگردم و روى سرم هوار شن!

ترس هشت ماهه م با مشت میزنه توى صورتم،

استرس یک ساله م با لگد میاد توى شکمم،

غم یک سال و نیمه م پخش زمینم میکنه و میشینه روى دلم و وسط این درد و خونریزى، بغض شش ساله م میترکه و زار میزنم به حال و روزى که دست ساز شخص خودمه..!

آره خودم! بلد نیستم دروغ بگم... صادقانه که به عقب نگاه میکنم کسى رو جز خودم مقصر نمیبینم و اصلا گیرم که ببینم؛ چه سود؟!

سعى میکنم خودم رو از زیر آوار دردها بیرون بکشم و دوباره به سمت کورسوى امیدِ در پسِ برنامه هام برگردم... سخته... سخته... سخته...

دنبال پاکت سیگارم میگردم! تموم شده... از دکه یه بسته وینستون میگیرم؛ ده هزار تومان! شِت....

کافه گرد


زندگی این روزهام شبیه تنها نشستن تو یه کافه ى سرد و تاریک شده...

کافه اى که باریستاش، هرشب، بدونِ دادنِ حق انتخاب، براى تنها مشتریش اسپرسوى دوبل میاره و اونو ناگزیر میکنه از شب زنده دارى هاى تلخ...

به خودم میگم مبادا عادت کنى به این تلخى! نکنه به خودت بیاى و ببینى معتاد شدى به این کافه! به این نخواب و بیدارى هاى اجبارى...

نکنه طعمِ شیرین بستنى و کیک از یادت بره!

چرا اینجا اینقدر ساکته؟

چرا این کافه چىِ پیر مدام نشسته اون گوشه و سیگار میکشه؟

حداقل چرا یه وقتایى نمیاد دو کلام با هم اختلاط کنیم؟!

هر روز صبح سرشار از انرژى و امید سفارش یه شِیک شیرین و خوشمزه میدم و "کافى مَنِ" روزگار، فقط تلخى رو تو استکان هاى مختلف برام سِرو میکنه...

بهش میگم خدایا!

اگه "کافى مَن" نبودى؛ اگه کارت این نبود، اگه نمیتونستى یه مِنوى متنوع پر از شِیک و شیرینى ببندى؛ واسه چى کافه زدى؟!

واسه چى دوباره یه روز با طعم شِیک کره ى بادوم زمینى خوشحالم نمیکنى؟

"إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً " ات کى قراره اتفاق بیفته؟! معاذالله، روم به دیوار، اوسکلمون که نکردى؟!