دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

این قسمت: من و روح سرگردان پدربزرگ

همه چى از روز مُردنش شروع شد.

شاید هیچکس بود و نبود پدربزرگش رو توى زندگیش حس نکنه، ولى من کاملاً بودنش رو حس میکردم!

البته نه بودنِ خودش! بودنِ روحش!

وقتى براى خاکسپارى اومدیم رشت و چشمم به قبرى افتاد که تمام کسانى که میشناختم و نمیشناختم داشتن بالاى سرش زار میزدن، خیلى ناراحت شدم! البته نه به دلیل غم از دست دادن پدربزرگ! واسه اینکه من اصلاً گریه م نمیومد!

براى همین از جمعیت دور شدم و رفتم پشت یه ماشین و تا میتونستم زور زدم و با خودم تمرین گریه کردم!

یه حسى بهم میگفت روحش الان اینجا وایستاده و نگاهم میکنه، سرشو تکون میده و میگه حیف اون همه محبتى که من به تو کردم! گریه کن سنگدل! گریه کن قدرنشناس!

حتى تا مدتها خجالت میکشیدم لباسم رو دربیارم و برم حموم! میچسبیدم به دیوار و دستم رو میگرفتم جلوى آبروم و به سختى تند تند خودم رو میشستم و میپریدم لاى حوله!

وقتى میرفتم توالت با روحش حرف میزدم که میشه اینجا نباشى! من واقعاً معذبم!

چند وقت بود یواشکى نمیرفتم سر گاز و به غذاها دستبرد نمیزدم چون فکر میکردم توى اون لحظه روح پدربزرگم ناظر اعمال منه و داره نوچ نوچ میکنه!

توى کارهاى خونه کمک میکردم و خلاصه به طرز مشهودى ریاکار شده بودم!

فکر میکردم باید جورى باشم که اون بهم افتخار کنه ولى نمیدونستم چجورى! آخه تو سن چهار سالگى هنوز به شناخت جامعى از اون نرسیده بودم که مُرد!

الان که خوب فکر میکنم، روزهاى زندگیم به همین مسخرگى در حال تباه شدنه!

روزهایى که واسه خوشامد بقیه، واسه ناراحت نشدنشون، واسه فکر بد نکردنشون و واسه هزار تا کوفت و زهرمار دیگه جورى رفتار میکنم که خود واقعیم اونطور نمیخواد...

و بعد یه روزى دوباره به عقب نگاه میکنم و خیلى از افعالم همینقدر مسخره به نظر میرسن...

هشتاد و پنج مقدس!

نمیدونم تعریف تو از زندگی چیه رفیق؛

ولى این ثانیه هاى برگشت ناپذیر براى من، در اهدافى که بدون به حاشیه بردن لذت هام تیک میخورن معنا میشه؛

میدونى که، همیشه گفتم ایده آلم، مثل دو رقم آخر شماره ى تلفن همراهم، 85 ئه!

ولى زمانى که با صد و پنج کیلو وزن ، از "هشتاد و پنج" صحبت میکردم، همه میخندیدین و فکر میکردین منظورم یه چیز دیگه س! (درحالیکه به نظر من در اون زمینه، هفتاد و پنج هم خوبه!)

و الان بعد شش ماه، وزنم هشتاد و پنج کیلوئه! و چه لذتى بالاتر از این که بدون رژیم و ورزشى که سرش جونت در بیاد به هدفت برسى؟!

فقط چهار ماه ورزش کردم و دیدى که از تک تک لحظاتش لذت میبردم و به اون نقطه اى که میخواستم هم رسیدم؛

پس به خودم افتخار میکنم!

نه فقط بخاطر این هشتاد و پنج مقدس، که بابت رسیدن به هرچیزى که تا به حال از زندگى خواستم.

خوشحالم که هیچکس نتونسته سد راه زندگیم بشه و به خودم و تو قول میدم، که هیچوقت هم نخواهد تونست!

هدف بعدى: داشتن سیکس پک


پى نوشت: نوشتم که بدونى همه چیز شدنیه،

فقط حیفه که تو راه رسیدن به مقصد از مسیر لذت نبرى!

که اگه دونه هاى ساعت شنى ات تموم شدن و هنوز نرسیده بودى، حسرت زندگىِ نزیسته ت رو نخورى و بدونى که لذت بردى، فقط زمان نذاشت که بشه...

این داستان: مادربزرگ مهربان

توى متن قبلى از گاو پدربزرگم حرف زدم و فکر کنم نامردیه اگه از زنش چیزى نگم!

مادربزرگ خدابیامرز من خیلى مهربون بود!

شاید اگه از بیرون بهش نگاه میکردى این قضیه اصلاً مشخص نبود! ولى حالا که مُرده، چرا ترس؟ راستش از درون هم چیزى نشون نمیداد!

مثلاً از ابهت این شیرزن اینقدر براتون بگم که من، فقط دو بار لبخندش رو دیدم!

یه بار اواخر حیاتش، از بیمارستان اومد خونه ى ما و روى مبل لمیده بود، منم از همه جا بى خبر وارد اتاق شدم و از شدت یه بوى مشمئزکننده صورتم مچاله شد! اونم زل زد توى چشمام و لبخند زد!!

یه بار هم وقتى مُرد!

اونموقع داشتم از پشت پنجره ى اتاق خواب نگاهش میکردم که یهو بى حرکت شد و لبخند زد!

راستش من فکر میکردم بازم چسیده ولى بقیه گریه میکردن و میگفتن مُرده!

البته لبخند دلیل بر مهربونى نیست، شاید از خندیدن به آدمها خاطره ى خوبى نداشته، ما چه میدونیم؟!

ولى جداى از صفاتى که همه ى موجودات زنده رو فرارى میداد (شاید فکر کنید الکى میگم، ولى یک شب وقتى خواب بوده یه مار میاد روش و اون چنان جیغ میزنه که مار بدبخت با فریاد: "گوه خوردم به خدا من خواجه م به کشورهاى همسایه فرار میکنه و پناهندگى میگیره!") هر از گاهى لطف هایى هم در حق بشریت میکرد!

مثلاً همون درخت ممنوعه!

یه درخت گردو وسط باغ بود که هیچکس جز خریدار حق نگاه کردن بهش رو نداشت؛ ولى من بعضى وقتها یواشکى چند تا گردو ازش میکندم و یه گوشه ى باغ لاى علف ها قایم میشدم و ترس و گناه و لذت رو با هم فرو میدادم!

ولى مادربزرگم هیچوقت به من چیزى نگفت! شاید بگید خب لابد نفهمیده!

ولى واقعاً فکر میکنید میشد که اون چیزى رو نفهمه؟! تمام کائنات جاسوس هاش بودن! اون فقط مهربون بود! همین! روحش شاد

رفاقت با گاو!

سالها پیش، یعنى حدود ٢٤ سال قبل، پدربزرگ خدابیامرزم یه گاو داشت!

البته چند تا گاو داشت ولى این یکى خیلى گاو بود! شاید هم اون یکى ها گاو بودن و این الاغ بود!

به هرحال؛

اون سالها، هروقت به دِه پدرى میرفتیم تا توى باغها بچرخیم و یواشکى از درختِ ممنوعه گردو بچینیم و تنى به آب رودخونه بزنیم و مثل گشنه هاى قحطى زده هى قرمه سبزى رشتى بخوریم و بترکیم و لذت ببریم؛ گاو فوق الذکر مثل یه الاغ کینه اى، انگار من مادرش رو حامله کردم و از یکى یک دونه بودن درش آوردم با اون شاخ تیز و کلفت و درازش دور تا دور حیاط دنبالم میکرد و تمام لذت و نئشگى خوشیهاى طول روز رو از سرم میپروند!

آخرش هم نفهمیدم چه خصومتى با من داشت مرتیکه ى گاو!

هرچقدر همه از من خوششون میومد و خودشون رو به من میچسبوندن، این بیشعور میخواست انتقام گاو شدن اش تو چرخه ى طبیعت رو از من بگیره!

راستش امروز داشتم به دوستهاى چند سال پیشم فکر میکردم! به اونایى که یه روزى رفیق گرمابه و گلستون بودیم و اصلاً نمیدونم یهو چى شد که اینجورى شد :)

خواستم از همین تریبون استفاده کنم و اعلام کنم دوستان عزیز؛ تنفر چیز خوبى نیست! به خدا بنده نه ٢٤ سال قبل با مادر اون گاو کارى کردم و نه چند سال بعدش با کَس و کار شما! اصلاً خودتون برید ازشون بپرسید و الکى زندگى رو زهرمار خودتون و ما نکنید و بذارین ما با همین قرمه سبزى رشتى مون بترکیم..!

و من الله توفیق!

که رسم ماست ایستاده مردن...

یه آفتابه آب و یه کیسه خاک گرفتم دستم و دارم میگردم تو زندگى چهار تا نکته ى مثبت، دو تا دلیل یا یه دلخوشى پیدا کنم و با حوصله خاکشو عوضش کنم، آب بریزم پاش و رشدش بدم...

میدونى مثل چی میمونه؟

اینکه یه دوربین بدن دستت و بگن برو توى چاه توالت و از نکات مثبت و قشنگش عکس بگیر!

حالا تو هى اینورو نگاه میکنی گوه

اونورو نگاه میکنى گوه

تهشم تا یه مسیر میبینی که به نور ختم میشه و میاى عکس بگیرى، میبینى یه آفتابه آب و مخلفات رید توش!

(اه! حالم یه هم خورد! نمیشه من مثال نزنم؟!)

یعنى میخوام بگم کار خیلى سختیه! بقیه هم مترصدن که برینن توش! ولى باید ادامه داد...

دیگه به قول اون سلیطه ى بزرگوار: "دیر اومدى نخواه زود برو!"

اگه قرار بر مُردن بود چند سال پیش وقتش بود! من باید تو اوج بمیرم...