دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

این داستان: مادربزرگ مهربان

توى متن قبلى از گاو پدربزرگم حرف زدم و فکر کنم نامردیه اگه از زنش چیزى نگم!

مادربزرگ خدابیامرز من خیلى مهربون بود!

شاید اگه از بیرون بهش نگاه میکردى این قضیه اصلاً مشخص نبود! ولى حالا که مُرده، چرا ترس؟ راستش از درون هم چیزى نشون نمیداد!

مثلاً از ابهت این شیرزن اینقدر براتون بگم که من، فقط دو بار لبخندش رو دیدم!

یه بار اواخر حیاتش، از بیمارستان اومد خونه ى ما و روى مبل لمیده بود، منم از همه جا بى خبر وارد اتاق شدم و از شدت یه بوى مشمئزکننده صورتم مچاله شد! اونم زل زد توى چشمام و لبخند زد!!

یه بار هم وقتى مُرد!

اونموقع داشتم از پشت پنجره ى اتاق خواب نگاهش میکردم که یهو بى حرکت شد و لبخند زد!

راستش من فکر میکردم بازم چسیده ولى بقیه گریه میکردن و میگفتن مُرده!

البته لبخند دلیل بر مهربونى نیست، شاید از خندیدن به آدمها خاطره ى خوبى نداشته، ما چه میدونیم؟!

ولى جداى از صفاتى که همه ى موجودات زنده رو فرارى میداد (شاید فکر کنید الکى میگم، ولى یک شب وقتى خواب بوده یه مار میاد روش و اون چنان جیغ میزنه که مار بدبخت با فریاد: "گوه خوردم به خدا من خواجه م به کشورهاى همسایه فرار میکنه و پناهندگى میگیره!") هر از گاهى لطف هایى هم در حق بشریت میکرد!

مثلاً همون درخت ممنوعه!

یه درخت گردو وسط باغ بود که هیچکس جز خریدار حق نگاه کردن بهش رو نداشت؛ ولى من بعضى وقتها یواشکى چند تا گردو ازش میکندم و یه گوشه ى باغ لاى علف ها قایم میشدم و ترس و گناه و لذت رو با هم فرو میدادم!

ولى مادربزرگم هیچوقت به من چیزى نگفت! شاید بگید خب لابد نفهمیده!

ولى واقعاً فکر میکنید میشد که اون چیزى رو نفهمه؟! تمام کائنات جاسوس هاش بودن! اون فقط مهربون بود! همین! روحش شاد

رفاقت با گاو!

سالها پیش، یعنى حدود ٢٤ سال قبل، پدربزرگ خدابیامرزم یه گاو داشت!

البته چند تا گاو داشت ولى این یکى خیلى گاو بود! شاید هم اون یکى ها گاو بودن و این الاغ بود!

به هرحال؛

اون سالها، هروقت به دِه پدرى میرفتیم تا توى باغها بچرخیم و یواشکى از درختِ ممنوعه گردو بچینیم و تنى به آب رودخونه بزنیم و مثل گشنه هاى قحطى زده هى قرمه سبزى رشتى بخوریم و بترکیم و لذت ببریم؛ گاو فوق الذکر مثل یه الاغ کینه اى، انگار من مادرش رو حامله کردم و از یکى یک دونه بودن درش آوردم با اون شاخ تیز و کلفت و درازش دور تا دور حیاط دنبالم میکرد و تمام لذت و نئشگى خوشیهاى طول روز رو از سرم میپروند!

آخرش هم نفهمیدم چه خصومتى با من داشت مرتیکه ى گاو!

هرچقدر همه از من خوششون میومد و خودشون رو به من میچسبوندن، این بیشعور میخواست انتقام گاو شدن اش تو چرخه ى طبیعت رو از من بگیره!

راستش امروز داشتم به دوستهاى چند سال پیشم فکر میکردم! به اونایى که یه روزى رفیق گرمابه و گلستون بودیم و اصلاً نمیدونم یهو چى شد که اینجورى شد :)

خواستم از همین تریبون استفاده کنم و اعلام کنم دوستان عزیز؛ تنفر چیز خوبى نیست! به خدا بنده نه ٢٤ سال قبل با مادر اون گاو کارى کردم و نه چند سال بعدش با کَس و کار شما! اصلاً خودتون برید ازشون بپرسید و الکى زندگى رو زهرمار خودتون و ما نکنید و بذارین ما با همین قرمه سبزى رشتى مون بترکیم..!

و من الله توفیق!

که رسم ماست ایستاده مردن...

یه آفتابه آب و یه کیسه خاک گرفتم دستم و دارم میگردم تو زندگى چهار تا نکته ى مثبت، دو تا دلیل یا یه دلخوشى پیدا کنم و با حوصله خاکشو عوضش کنم، آب بریزم پاش و رشدش بدم...

میدونى مثل چی میمونه؟

اینکه یه دوربین بدن دستت و بگن برو توى چاه توالت و از نکات مثبت و قشنگش عکس بگیر!

حالا تو هى اینورو نگاه میکنی گوه

اونورو نگاه میکنى گوه

تهشم تا یه مسیر میبینی که به نور ختم میشه و میاى عکس بگیرى، میبینى یه آفتابه آب و مخلفات رید توش!

(اه! حالم یه هم خورد! نمیشه من مثال نزنم؟!)

یعنى میخوام بگم کار خیلى سختیه! بقیه هم مترصدن که برینن توش! ولى باید ادامه داد...

دیگه به قول اون سلیطه ى بزرگوار: "دیر اومدى نخواه زود برو!"

اگه قرار بر مُردن بود چند سال پیش وقتش بود! من باید تو اوج بمیرم...

ادامه بده بهنام...

چارزانو نشستم وسط تختم؛ گوشهام قرمز شده؛ صداى قُل قُل و جوشش رو از اعماق وجودم حس میکنم. 

زُل میزنم به رو به روم؛ دقیقاً همونجایى که اهداف و برنامه هام رو طبقه بندى کردم و مرتب چیدم!

سعى میکنم ذهنم رو خالى از همه چیز کنم؛ ولى ترسهام پشت سرم هلهله میکنن و طبل میکوبن و شیپور میزنن!

فقط یک لحظه براشون کافیه، که برگردم و روى سرم هوار شن!

ترس هشت ماهه م با مشت میزنه توى صورتم،

استرس یک ساله م با لگد میاد توى شکمم،

غم یک سال و نیمه م پخش زمینم میکنه و میشینه روى دلم و وسط این درد و خونریزى، بغض شش ساله م میترکه و زار میزنم به حال و روزى که دست ساز شخص خودمه..!

آره خودم! بلد نیستم دروغ بگم... صادقانه که به عقب نگاه میکنم کسى رو جز خودم مقصر نمیبینم و اصلا گیرم که ببینم؛ چه سود؟!

سعى میکنم خودم رو از زیر آوار دردها بیرون بکشم و دوباره به سمت کورسوى امیدِ در پسِ برنامه هام برگردم... سخته... سخته... سخته...

دنبال پاکت سیگارم میگردم! تموم شده... از دکه یه بسته وینستون میگیرم؛ ده هزار تومان! شِت....

کافه گرد


زندگی این روزهام شبیه تنها نشستن تو یه کافه ى سرد و تاریک شده...

کافه اى که باریستاش، هرشب، بدونِ دادنِ حق انتخاب، براى تنها مشتریش اسپرسوى دوبل میاره و اونو ناگزیر میکنه از شب زنده دارى هاى تلخ...

به خودم میگم مبادا عادت کنى به این تلخى! نکنه به خودت بیاى و ببینى معتاد شدى به این کافه! به این نخواب و بیدارى هاى اجبارى...

نکنه طعمِ شیرین بستنى و کیک از یادت بره!

چرا اینجا اینقدر ساکته؟

چرا این کافه چىِ پیر مدام نشسته اون گوشه و سیگار میکشه؟

حداقل چرا یه وقتایى نمیاد دو کلام با هم اختلاط کنیم؟!

هر روز صبح سرشار از انرژى و امید سفارش یه شِیک شیرین و خوشمزه میدم و "کافى مَنِ" روزگار، فقط تلخى رو تو استکان هاى مختلف برام سِرو میکنه...

بهش میگم خدایا!

اگه "کافى مَن" نبودى؛ اگه کارت این نبود، اگه نمیتونستى یه مِنوى متنوع پر از شِیک و شیرینى ببندى؛ واسه چى کافه زدى؟!

واسه چى دوباره یه روز با طعم شِیک کره ى بادوم زمینى خوشحالم نمیکنى؟

"إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً " ات کى قراره اتفاق بیفته؟! معاذالله، روم به دیوار، اوسکلمون که نکردى؟!