دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

اول بفهم، بعد برو...

دل کندن از آدمها برایم راحت نبوده است هیچوقت!

چه آدمهایی که با هم برو و بیایی داشتیم و رفیق خونه مجردی و گلستان مان بودند و چه آدم هایی که به زور تحملشان میکردیم ولی خب بودند و لمس میشدند و خودشان را به زور در مکان های مذکورمان فرو میکردند!

این ادبی ها بهش چی میگن؟ گذاشتن و گذشتن!

درست است که خب خیلی ها بوده اند که ما را گذاشته اند و ... البته نگذاشته اند هاااا! من نمیدانم این ادبی ها چرا اینقدر بی ادب اند اصلآ!

منظورم این بود که خیلی ها بوده اند که ما رو همینجوری ول کردن و رفتن و ما موندیم و هزار جور فکر و خیال، که لابد دلیلش این بوده و یا لابد دلیلش اون بوده، و به هر زوری که شده خودمان را مقصر جلوه میدادیم و عذاب وجدان میگرفتیم و میخواستیم ازشان عذرخواهی هم بکنیم، که خب غرورمان بهمان اجازه نمیداد و ترجیح میدادیم تمام انرژی منفی ِخودساخته ی خود را به عضوی از بدن که گفتنش به دور از ادب نیست، ولی نمیدانم چرا همسرم میگوید در شآن ام نیست که اینجا بنویسمش منتقل کنیم!

و از آنجایی هم که قصد ندارم در مورد سیریش و سنگ پای قزوین و موش با جاروی بسته شده به دم و سوراخ تنگ (لونه ی موش) و... صحبت کنم پس از کسانی که رفتنشان را نفهمیدیم جز زمانی که نفس عمیق کشیدیم و "بوی گوه" نیامد صرف نظر میکنم!

(البته من تاکید میکنم این الفاظ در شآن من نیست و من متشخص تر از این صوحبت هام ولی خب از طرفی وظیفه ی خود میدانم که حق مطلب را ادا کنم!!!)

معذالک غرض از نوشتن این پست دسته بندیِ از دست رفته ها نبود بلکه طرح پرسشی بود که:

چرا آدمها می روند بی ذکر دلیل؟

چرا دلخور می شوند و می روند بی هیچ کلمه ای؟

چرا ما با هم حرف نمیزنیم؟!

چرا یک طرفه به قاضی میرویم و راضی برمیگردیم؟!

آیا بها دادن به غیبت های عده ای که غرض و مرض وجودشان را گرفته نشانه ی حماقت ما نیست؟

اصلا من از خودم میپرسم آیا حماقت کار خوبیست؟

البته خریت که خب در وجود همه هست (البته به جز شمایی که این پست را مطالعه فرموده اید) ولی آیا نباید افسار گسیخته بودنش را کنترل کرد؟!

یعنی میخواهید بگویید بیخیال بابا و "بیچاره آنکس که گرفتار عقل شد / خوشبخت آنکه کره خر آمد الاغ رفت" ؟!


مملکت اسلامی

دیر نیست روزی که " زِر نویس" زیر تلوزیون مملکتمون این بشه که

به استحضار سرپرستان بدبخت و بیچاره و فلک زده میرساند از فردا واسه گدایی یه جا دیگه بساط پهن کنید! دولت دیگه پول مفت نداره به شما بده!

هرکس هم اعتراضی داره بکشه پایین و منتظر باشه سربازان گمنام بیان سراغش!


میگید نه؟

نگاه کنید....

ایستاده مردن!

خیلی مهمه که از اول چجوری زندگی کرده باشیم!

واسه منی که از همون اولش هیچوقت از هیشکی کمک نخواستم آسون نیست که وارد مرحله ای بشم که بخوام به بقیه بگم درک کنید شرایطم رو!

تا حالا میگفتم هرکی درک کرد، کرد و هرکی نکرد، فدای سرم!

ولی خب الان تو نقطه ای نیستم که بخوام خیلی چیزها رو به هرجای نامربوطی حواله بدم!

منی که یه عمر اونجوری زندگی کردم، حالا بعد از هر خواسته ای، هرچند کوچک، توی چشم طرف مقابلم نگاه میکنم و منتظرم که رد سنگین منت رو بخونم...!

شاید هم من سواد کافی رو واسه خوندن خط چشم دیگران نداشته باشم!

شاید بر اساس تصورات غلط ذهنی خودم میرم جلو ولی هرچه که هست..

یه آدم خیلی هم نمیتونه تغییر کنه!

من برای کمک گرفتن ساخته نشدم...

ترجیح میدم ایستاده بمیرم!


پی نوشت: این برف چرا ول کن ِ ماجرا نیست؟! بسه دیگه خب! به قول رشتی ها : د خ ب!!!

زندگی

خوردن و پوشیدن و نوشیدن و زدن و رقصیدن و گشتن و دیدن و دیدن و دیدن و.....

تا کجا؟ یه جایی فکر کنم همه به این نقطه میرسیم که بگیم تا کجا میخوایم بریم جلو؟ بار معناییه این زندگی چیه؟ ما کجای کاریم؟! چیکاره ایم وسط این همه شلوغی و سر و صدا؟

چیه که به زندگیمون معنا میده و ما رو به اوج میرسونه؟

اون چیه که زندگیمون رو جز خوردن و کردن و خوابیدن میکنه؟

دِ آخه اگه اینا آدمیته که الاغ از همه ی ما آدم تره!

همکار و همراه نمیخوای؟

مشاور چطور؟

به چی فکر کنی آروم میشی؟

سنگین ترین دردی که میتونه تو رو زمین بزنه چیه؟

تو زندگیت چیزی هست که این درد رو تسکین بده؟

من همیشه فکر کردم تو زندگیم به هراونچه که بخوام میرسم و تا حالاشم به همه چی رسیدم،

یه جایی از خودم پرسیدم خب بهنام این آدمایی که دورت جمع شدن همیشگی اند؟ اینایی که باهاشون میخندی همیشه کنارت میمونن؟ اصلا فکر میکنی همین الان اگه یه مساله ای بینتون باشه که به نفعشون نباشه، بازم رفاقت میکنن؟

اونوقت تموم اعضا و جوارحم فریاد زدن که زرررررشک! فکر کن یه درصد!

اونوقت بود که با تموم وجودم خواستم که کسی کنارم باشه که با همه فرق کنه،

کسی که در عین حال که باهاش میگم و میخندم، وقتی سر چیزی دعوامون میشه نخواد حتما حرف خودش رو به کرسی بشونه، یکی که همونقدری که میخواد درک بشه درک کنه، یکی که بین اینهمه آدم بیشعور کلی بارش باشه و ارزش همنشینی و مصاحبت داشته باشه، یکی که ازش چیز یاد بگیرم، ازش انرژی بگیرم، باهاش آروم بگیرم، ازش مشورت بگیرم، یکی که منو از خودش بیشتر دوست داشته باشه!

خب دوستام بازم میگفتن زرشک ولی من یه چیزی خواسته بودم و باید به دنبالش میرفتم،

حکایت ما شده بود حکایت آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم!

حکایت کسی که همین نزدیکی ها کنار دست خودش کسی رو داشت که همیشه حس میکرد زمین تا آسمون با بقیه توفیر داره ولی از وقتی دنبال یه آدم متفاوت میگشت انگار اصلا اون رو نمیدید!

چند روزی طول کشید که از انتخابم مطمئن شم...

چند روزی طول کشید و من به انتخابم ایمان آوردم...

و حالا من تنها نیستم،

یکی رو کنارم دارم که با من فکر میکنه، با من مشورت میکنه، با من لبخند میزنه، با من درد میکشه و...

حالا معنای زندگی رو بهتر میفهمم

زندگی چیزی جز ما شدن نیست!

"من" ها به تنهایی قادر به هیچ کار نیستند و "ما" ها اگر درست شکل بگیرند قادر مطلق اند...

"من" ماندن جهنمی ویرانگر است و "ما" شدن بهشتی غیر قابل توصیف...


پی نوشت: این پست و این موزیک تقدیم میشود به کسی که با بودنش، حقیقت زندگی را برایم هویدا کرد...


صداقتم خوب چیزیه...

من فکر میکنم حقیقت اینه که خود ما دلیل اتفاقات خوش و ناخوش پیرامونمون هستیم!

همیشه بعد از یه اتفاق ناگوار، قبل از لعن و نفرین دیگران، به خودمون نهیب بزنیم که ما چقدر در ایجاد اتفاقی که افتاده دخیل بوده ایم؟!

چقدر اشتباه از خودمون بوده؟! (حالا یا با بهای بیخود دادن به آدمای بی ارزش یا با هرچی...)

اگه با خودمون صادق باشیم میبینیم که:


همیشه از ماست که بر ماست...