دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

تنهای مثبت اندیش!

1) باید به چیزای مثبت فکر کنم..

مثلا به این که من تو زندگی حداقل ده قدم از هم سن و سال های خودم جلوترم...

حالا اگه ده قدم هم جلوتر نباشم  دو قدم که دیگه جلوترم...

اصن همینکه عقب نیستم خودش یه فکر مثبته دیگه..!

بله از اتاق فرمان اشاره میکنن گوه نخور... مثل اینکه عقبم کلا!


2) لج و لج بازی یکی از مزخرف ترین رفتارهای آدمیزاده!

و امان از روزی که آدم با خودش لج میکنه! اونوقت دیگه نمیشه هیچی رو جمع کرد... اونوقت همه حس هات رو میریزی دور جز حس گوه تنهایی...

اصن من مرده، شما زنده!

وقتی غذا میخوری سرطان زاست میمیری

ورزش میکنی باز تو سی سالگی سکته میکنی میمیری

درس و فیزیک میخونی باز یه سری اتفاقات میفته زندانی میشی ، سرطان میگیری
( البته امیدوارم نمیری! :( )

تو خونت بگیری بشینی بازم از پارازیت های موجود در هوا سرطان میگیری میمیری..!


نفس بکشیم میمیریم!

خیلــــــــــی زود هم میمیریم!
حالا باز قدر من و خودت و بغل دستیت رو ندون!
حالا باز از من و خودت و بغل دستیت متنفر باش!

حالا باز هی از من حرف بگیر!

خاکستر پرچم صلح..!

اصلا از اولش هم من و تو به هم نمی اومدیم...

همش از خودم میپرسم چرا به تویی که از همون روز اول لب رو لبم گذاشتی شک نکردم!

ولی مگه عاخه این شهوت لعنتی میذاره...

هردفعه میگم این آخرین بوسه ست و باز دفعه ی بعد اسیر کرشمه های بی پایانت میشم...

هربار ولت میکنم و باز وقتی اون بوی مست کننده ات  بهم میخوره چشمامو میبندم و با سر انگشت ها و لب هام نوازشت میکنم.....

از همون اول باید میفهمیدم بهت نمیخورم...... اه... لعنتی... پس این حجم غم و اندوه رو تو آغوش کی زار بزنم؟

انگار نه انگار که این خود من بودم که تو هر جمعی ازت بد میگفتم!

و حالا....

چقدر حس بدیه که شبیه اون چیزی بشی که یه عمری ازش بدت میومده!! چقدر بده خودت رو ببازی و غرق شی تو سرنوشت خودساخته از پیش باخته ات!

نباز مرد... بلند شو... بنداز دور این سیگار لعنتی رو......

و دوباره من!

بعضی وقتا فکر میکنم کاش آدم نبودم! ( لعنت به هرکی که بگه الانم آدم نیستم!)

مثلا کاش میشد که درخت باشم...

ولی خب بعدش یاد این کسخلایی میفتم که با میخ و سیخ میفتن به جونم و روم یادگاری مینویسن و از آرزوم انصراف میدم!

کاش سگ بودم... باوفا.. دوست داشتنی... پشمالو..!

ولی خب اونوقتم یه مشت دیوث انگ نجس بودن بهم میزدن و دهنمو صاف میکردن.... نع... سگ بودنم تو این دوره زمونه فایده نداره..

کاش رودخونه بودم... جاری.. با صدای خروشان... ولی خب در اینصورتم باید شاش و عنه 4 تا بی فرهنگ رو بخورم!

خدایا پس چجوری میشه ارامش داشت؟!

کاش یه تابلوی نقاشی قدیمی بودم توی یه موزه ی درست درمون.... که همه بیان باهام عکس بگیرن و انگشت وسطشون رو، نه یعنی ، انگشت حیرتشون رو گاز بگیرن...

ولی خب اونم الان امنیت نداره! در این صورتم چهار تا جاکشه بی مغز مثل داعش میان و منو و موزه رو یه جا به فاک میدن!

تو دوس داشتی چی باشی؟!

همینی که الان هستی رو دوس داری؟

آرومی؟ خوشحالی؟ میذارن آروم و خوشحال باشی؟!

معادلات بی جواب

یادمه 6 سالم بود که پدربزرگم از دنیا رفت.. وقتی رسیدیم رشت همه در حال گریه و زاری بودن.. بابامم یه وری افتاد و شروع کرد به اشک ریختن...

خیلی دوستش داشتم اون مرحوم رو.. شخصیت آروم و مهربونی بود...

ولی وقتی همه دارن گریه میکنن و ناله سر میدن دیگه من حق ندارم ضعیف باشم!

یادمه گذاشتم رفتم سر خیابون و پشت یه ماشین نشستم و تا تونستم زار زدم....


یادمه وقتی داییم تو بغلم نفس آخرش رو کشید فقط داشتم به این فکر میکردم که حالا چجوری مادربزرگم رو آروم کنم؟

حالا چجوری به مامان خبر بدم؟ بابا رو کی میخواد بگیره این وسط؟!!!


ولی عاخه پس خودم چی؟ چرا همیشه باید بخندم؟ چرا نمیتونم غصه داشته باشم؟ چرا نمیتونم خودمو در نظر بگیرم؟ چرا نمیشه یه بارم من غر بزنم، بیخودی داد بزنم، خرکی فحش بدم، از ناراحتی گریه کنم و اطرافیانم بخوان بفهمنم و آرومم کنن؟! یعنی اینقدر سختم من؟! نمیشه فهمیدم؟! نمیشه حل ام کرد؟!

آخه چرا وقتی اون قادره مطلق و متعال داشت می آفریدمون همراه باهامون یه گام به گام هم نداد بیرون که کسایی که اونقدر باهوش نیستن که خودشون حلمون کنن برن از رو اون تقلب کنن حداقل!؟