دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

در کوچه پس کوچه های دفترچه ی خاطرات...

روزی روزگاری اینجا صفایی داشت...

نه... منظورم این خونه نیست، این دنیا رو میگم... همین دنیای مجازی..

آدم هایی  که از یه جنس دیگه بودن... وقتی میومدم اینجا انگار از دنیای پر شر و شور خارج شدم و اومدم تو بهشت!

نه کسی سر کسی کلاه میگذاشت و نه کسی دنبال چشم و هم چشمی بود و نه هیچ دیوث بازیه دیگه ای!

اگه هم کسی پیدا میشد که اون وسط ناتو از آب در میومد و دست به سیب ممنوعه میزد دمشو میگرفتن و از بهشت پرتش میکردن بیرون...

خونه ی یکی از دوستان پاتوق بود... اول رفتن تو خونه اش شده بود یه هیجان! همه فقط منتظر بودن لینکش بیاد بالا که با کله بپرن اونجا و اول اول کنن و کلی شلوغ بازی!

چند روز پیش تولدش بود! کیامهر باستانی... روزی که شاید یه زمانی از خاطر هیچکدوم از بهشتی ها نمیرفت... ولی امسال نمیدونم چند نفر بهش تبریک گفتن!

نمیدونم مهربان اش از این دور همی پشت دور همی ها شاد بود یا نه.. نمیدونم از این شغلِ سختِ مدیریتِ بهشتِ همسرش استقبال میکرد یا نه! ولی خب... حداقل تو پست های صوتیش که همیشه میخندید....

کیامهر شده بود معتمد محل! مگه میشد یکی رو معرفی کنه و طرف بد از آب در بیاد؟! یه روزی تو یکی از همون دور همی ها دست کورش تمدن رو گرفت و ورودش به بهشت رو به ماها اعلام کرد... الحق و والانصاف که هم قلمش شیرین بود و هم.... هم و کوفت... منظورم  رفتارش بود!

هلیای کورش قلم خیلی خوبی داشت.. نمیدونم شایدم خوب نبود! دقت کردید وقتی از شخصیت یه نفر خوشتون میاد همه چیش براتون جالب میشه؟ زن و شوهر با شخصیت و کار درست...

شیرزاد...... حسرت دیدنش به دلم موند.... اصن فکرشم نمیکردم تو بهشت زهرا ببینمش! با چشمان گریان مریم اش.... هعی ی ی...

دنیای مجازی پر از داستان های جالب بود! داشتن یه مادر مهربون که به فکرته و تفاوت سنی چندانی هم باهات نداره یکی از اون اتفاقای خوب بود! هاله ی صادقی...

نازگل... دختری که دنیای واقعیه خیلی ها  رو  واسه شون جذاب تر کرده بود... همش دنبال یه کار خیر.. همش دنبال ایجاد یه حس خوب... اصن نمیدونم کجاست الان؟!

میثا.... یه خواهر نمونه بود... کسی که درسته هنوز که هنوزه ندیدمش ولی یه زمانی خیلی رفیق شفیقی بود برام...

رها رو اسم وبلاگش خیلی خوب معرفی میکرد... در سایه سار مهربانی.... یه خانم خیلی مهربون... با کلی حس خوب واسه دوستاش....

سپیده با یه صدای ملکوتی! یه دختر دوست داشتنی با دست نوشته هایی که باید تو سکوت مطلق میخوندمشون... تو...!

سوگل یه دختر خیلی مهربووووون! هیچ خبری ازش نیست!!!

یکی از بهترین دوستای اون دوره ریحانه بود! هنوزم که هنوزه با شنیدن اسم هر ریحانه ای به وجد میام و لبخند میزنم!

محمد و نیما! چی بگم از این دو تا آخه؟! فقط یادشون گرامی باد...!!!

دل آرام هم یه دوست خیلی خوب بود... صاف و زلال و بی ریا... همیشه به این فکر میکردم که اگه دختری داشته باشم اسمش رو دل آرام بذارم! که با هر بار صدا کردنش دلم آروم بشه...

الهه ای که رفتن تو خونش آدمو یاد عشق و عاشقی مینداخت!! اصلنم نمیدونم چرا! شاید واسه پلاک خونش که اسمش دلکده بود!

تیراژه که همیشه حس میکردم پشت همه ی خنده ها و شیطنت هاش کلی حرف هست برای نگفتن....

مامانگار... یه خانم با شخصیت و متین.. با کوله باری از تجربه که آدم میخواست بشینه پای حرفاش و خوابش ببره...

ماهی تنگ بلور.... با نمک... شیرین...

فرزانه ی بلور رویا... با کلی حرف درست حسابی

پونه ی شیطون با تربچه اش...

هاله ی دنیز، دختر چشم رنگی با معرررفت اهل تبریز..

غزل و خاطراتش... که البته نه غزلی مونده و نه خاطره ای! یه بچه پررو به معنیه واقعیه کلمه!

ناهید که من هیچوقت نفهمیدم اسم و آدرس وبلاگش دقیقا یعنی چی!!!

کیانا دیوونه ی روانشناس! اصن نتونستم و نمیتونم باهاش جدی باشم! و سارایی که اصن شبیه خواهرش به نظر نمیومد!!!

عارفه دختری که کلی هدف داشت... یه دختر صاف و ساده...

در این سرای عاطفه.... یه خواهر مهربون و دلسوز... یه رفیق شفیق... یه دختر با احساس ولی محکممم.... یه زن باهوش...

و آناهیتای آریایی ها.... یه عشق... یه حس ناب... یه مادر دلسوز... یه پدر فداکار.... یه خواهر مهربون... یه برادره یار و یاور... یه دوست خفن... یه همسر  زیبا... یه دختر شیطون... در هر نقشی فوق العاده... یه نویسنده به معنی واقعی کلمه...

و و و و و... و خیلی های دیگه که اومدن و بودن و رفتن و هستن و....

دفترچه ی خاطراتم پر از اسمه و پر از خاطره... کاش قدر لحظات خوبمون رو بدونیم... کاش بفهمیم یه لبخند نشوندن رو لب یه آدم چقدرررر ارزش داره...

کاش همه ی اون بهشتی ها الان چند تا  پله بالاتر باشن از سه سال پیش... کاش الان لبخند رو لبشون باشه...

نظرات 14 + ارسال نظر
عاطفه یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 11:15 ب.ظ

و بهنام یه داداش خوب و شوخ طبع و مثبت.کسیکه از بین بدترین اخباری که میشنوه یه جمله ی مثبت درمیاره که اصلا به فکرت نرسیده..

:)))
نمیدونم..... شاید...
اینقدر مثبتم یعنی من؟!

کیانا دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 03:01 ب.ظ

خب نمیدونم چی بگم.دیروز داشتم از خاطراتمون از آدمایی که اسم بردی و خیلیای دیگه که تو اینجا بودن برام معنا پیدا کردن و عزیز شدن برای دوستم تعریف میکردم.فک کردن به اون موقع‌ها تهش یه غمی داره برام ،از اینکه نیست دیگه ،از اینکه یکی یکی دل کندیم از اینجا،از جایی که یه دنیا خاطره خوب برامون ساخته بود
نمیدونم چی شد،پیش اومد دیگه
خب الان میتونم بت فحش بدم بابت این بغضی که انداختی تو گلوم ولی چون خیلی مودبم سعه صدر از خودم نشون میدم :)))
و دیگه اینکه دلم تنگ شده واسه همتون :)
مدت ها بود برای کسی کامنت نذاشته بودم :)))
پ.ن: همیشه از بلاگفا بدم میومد بخاطر همبن گند بازیاش تو کامنت:))))

عطشش خوابیده...
یکی رفته اینستاگرام
یکی فیس بوک
یکی لاین
یکی تلگرام
یکی واتس آپ
یکی هم همزمان تو همشون!
الان همین که بعد از مدت ها کامنت گذاشتی و ادب رو رعایت کردی رو ارج مینهم
بلاگ اسکای هم از تو بدش میاد... دلش به دلت راه داره

کیانا دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 03:02 ب.ظ

اخییییی این آواتارم :))))))))
ده بار زدم تا کامنتم ثبت شد تازه سوتیم دادم اینجا بلاگفا نیس بلاگ اسکایه

تو سوتی ندی کی بده؟
والله..

دل آرام سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 03:58 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

چه خوب کردی یاد خاطره ها کردی.اصلا فکر نمیکردم من هم لا به لای خاطراتت جایی داشته باشم... اما من همیشه خشحالم که چنین جمعی رو تجربه کردم و امیدوارم هرکدومشون که نام بردی هرجا هستن حالشون خوب باشه

چرا جایی نداشته باشی آخه؟!
هرکدومشون که نام هم نبردم هرجا هستن خوب باشه حالشون
چه خوب و چه بد داستان زندگی خیلی از ماها رو عوض کرد اینجا..

رها پویا چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:44 ب.ظ http://gahemehrban.blogsky.com

ممنون بهنام
حس خوبی داشت این پستت یاد قدیمهای وبلاگ نویسی افتادم
امروز هم بد دلتنگ بودم...
روزگارت کنار عزیزت همیشه خوش خواهرزاده عزیز


مرررسی
امیدوارم همیشه لبخند رو لبت باشه خاله جان

ماهی تنگ بلور شنبه 23 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 04:35 ب.ظ

چی بگم والااا,سرویس دهنده های ما به روز که نشدن هیچ دربو داغونم شدن,من رفتم اینستا فحش میدم راضیم هستمولی کامنت بازیو دوس دارم,بازیای وبلاگی کرگدنم دوس میداشتم,یهو عین ویندوز نودو هشت همشون پریدن,خانم خوبن؟سلام بنده رو ابلاغ بفرمایید,رفتم تو فضا اصلا با این پستت

آدرس اینستاگرامت رو خصوصی بده از اونجا دری وری هات رو دنبال کنیم خب!
خانم هم خوبه.. منم خوبم!!! مرسی!
امیدوارم واقعا با پست من رفته باشی تو فضا ! عامل دیگه ای دخیل نبوده باشه

عارفه سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:34 ب.ظ

سلاممم.
چ خوب بود..چ دلم تنگ شده دعا میکنم از ته دل همه رفقای روزهای دور وبلاگستان خوب باشن خوب خوب

سلام
امیدوارم تو هم خوب باشی
خوب خوب

هلیا یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:16 ب.ظ http://www.mainlink2.blogsky.com

منم خیلی یاد اون روزا میافتم .....
و دقیقا بغدش میگم ... هی .....
ممنون که وقت گذاشتین و دربارش نوشتین .
خوشبخت باشین ...

هعی
ممنون که کامنت گذاشتین
سلام برسونید و شمام خوشبخت باشید به حق 5 تن!!!!

بهار چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:18 ق.ظ

سلام
من سال 89 بود که تو یه مشت روزایی که حال و حوصله ی هیچی رو نداشتم وارد یه غار تنهایی شدم! مینشستم و همش هر شب یه چیز الکی سرچ میکردم و از یه لینک به لینک دیگه تا ساعتها بگذره، کم کم با یه سرزمین عجیبی آشنا شدم، اسمش بلاگستان بود، با آدمهای عجیب، کم کم چند تا وبلاگ شدن جرو لیست محبوبم که هر شب چکشون میکردم، کم کم جرئت کردم و کامنت گذاشتم، حرف زدم، کم کم جرئت کردم و تو بازی ها شرکت کردم.
یک سال و خورده ای اینجوری گذشت، نمیدونم یادتون میاد یا نه، ولی فکر میکنم اون روزا اونقدر تو همین وبلاگ کامنت میذاشتم و شناخته بودم که سر کنکور زیر پست برای من و اگه اشتباه نکنم محدثه آرزوی موفقیت کردین، جالبه که الان بیشتر از 4 سال گذشته!
همون روزا بود که وبلاگ زدم که منم بنویسم، وبلاگی که هیچوقت جز یه بسم الله هیچ پستی توش نوشته نشد... و آدرسش رو هیچ کس نفهمید... حتی آدرسش الان یاد خودمم درست نمونده
اومدم دانشگاه، دور شدم! به جای هر شب کلی وقت، چک کردن وبلاگستانم شد یه هفته و دو هفته و یه ماه...
میخوندم و میخوندم و میخوندم، دیگه حوصله نمیکردم کامنت بذارم، دانشگاه و سال اول خوابگاهو غربت سخت بود، سرم شلوغ بود و فقط سعی میکردم پستها نخونده نمونن، کمتر شد خوندنم، پستها کمتر شد، خیلی آدما دیگه اصلا نمینوشتن، یه سری رمز گذاشتن و منی که شهروند این سرزمین نبودم بی رمز موندم... (یادمه وقتی وبلاگت فیلتر شد چچچقققدددرر گشتم بقیه ی وبلاگا رو تا پیدا کنم آدرس جدید رو) وبلاگستان هم کم کم بی رونق شد، دیگه من ماه به ماه هم که سر نمیزدم فوقش باید دو سه تا پست جدید میخوندم، دانه های ریز برف متولد شد و خاموش شد، حمید باقرلو کمتر از مملی نوشت، کرگردن بی حوصله شد، مهربان رغبت نکرد بنویسه، ابرهای بنفش تیره رمز گذاشت، محمد و نیما پستهای کم و بی جون گذاشتن، نیما مشهدی فکر کنم گذاشت رفت و نفهمیدم چی شد! کوروش تمدن حتی دیگه عکس از هانا هم نذاشت! هی همش کم و کم و کمتر... وبلاگایی که میخوندم کم تر وکمتر شد و موند جوگیریات که اونم حوصله اگه میذاشت میخوندم، هفتگ متولد شد و گاهی میخونمش...

خیلی وقته هیچ کامنتم برای اهالی ای که یه روزی خوب بهار اهل ارومیه رو میشناختن جواب نمیگیره...

امشب دلم خیلی گرفته بود، خیلی وقته حالم خوب نیست... رفتم از جوگیریات جوگیریات قدیم و شروع کردم رفتن به لینک باز کردن...
ایرن هنوز رمزی داشت که نمیدونستم...
آلن رمز گذاشته بود...
کوروش تمدن بیشتر از یه سال ننوشته بود...
سمیرا وبلاگش خالی بود...
کرگدن پست خداحافظیش هنوز بود...
بعضی ها رو نات فایند داد...
همین امشب! اینجا رو هم باز کردم! اول اونی که فیلتر بود و بعد اون آخری بلاگفا و بعد هم اینجا... و بعد این پست! اونم درست همین شبی که منم نشسته بودم به نبش قبر...

چقدر دلم برای همه تنگ شده، برای بازی های رگورد شکن وبلاگی، برای آدمهایی که نه دیده بودمشون و نه میشناختمشون ولی دوستشون داشتم، برای آدمایی که بی نام و نشون درست آدمای عزیز و مهم زندگیم بودن...

وای خدای من!
یعنی تو همون بهاری هستی که من فکر میکنم؟!
یه مدتی نبودت رو خیلی حس کردم...
چقدررررر برام جالب بود دیدن کامنتت!
این پست هیچ ارزشی هم که نداشت تنها نتیجه اش کامنت یه دوست قدیمیه از یاد رفته بود!

بهار چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:20 ق.ظ

راستی یادم رفت از خودم بگم!:)
عقد کردم چند ماه پیش!
پنجمین سال تهرانه و دیگه حسابی به خوابگاه و غربت عادت کردم
از مهندسی میخوام بزنم فاز انسانی برای ارشد:دی

دیگه هیچ چیز زندگیم شبیه زندگی اون بهاره ی اون سالها نیست انگار...

به سلامتی
خوشبخت باشی
این چه کاری بود کردی عاخه؟
هیشکی شبیه گذشته اش نیست... کدوم بهتره رو هم خدا میدونه....

آناهیتا جمعه 27 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:07 ق.ظ

سررررر میچرخونم وبلاگی میبینم تو زندگیم
من و تو مگه اینجا رو یادمون میره?
مگه میشه این فضا فراموش بشه?
الان تو خونه عاطفه ی وبلاگی با بهنام وبلاگی هستم!!!
شاید باور کردنی نباشه اما در کمال ناباوری ماهای حقیقی ' حقیقی تر شدیم

خوش ب حالمون که اون فضا رو دیدیم ' باهاش زندگی کردیم ' گریه کردیم ' خندیدیم


تو از اونجا نشستی کامنت گذاشتی واسه من؟!
آخه اونجا جای این کاراست؟

ღدوستانهღ دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:02 ب.ظ http://doostaneh7985.blogsky.com

سلام توی به روز شده ها اسمتون رو دیدم
این پستتون رو که خوندم خیلی غصم شد
منم دوتا وبلاگ داشتم تو بلاگفا که کلی باهاش خاطره داشتم
با دوستانی که پیدا کرده بودم خندیده بودم . اشک ریخته بودم و ساعتهآی زیادی رو وقت صرفش کرده بودم
تو یکی از وبلاگهام تمام خاطراتم رو نوشته بودم ولی بلاگفای نامرد عین آب خوردن همشو پروند
منم رو آوردم به شبکه های اجتماعی مثل بقیه
اما هیچ کدوم اندازه وبلاگ نتونست منو جذب خودش کنه
یادش بخیر واقعا دوستی های وبلاگی یه چیز دیگه بود
من با خیلی از دوستان وبلاگی ارتباط برقرار کردم و همدیگه رو دیدیم و الان بهترین و صمیمی ترین دوستانم رو از همین وبلاگ دارم
کاش اون روزها دوباره برمیگشت...

کورش تمدن سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:48 ب.ظ

سلام
دمت گرم پسر.خیلی باحال بود.بردیمون به اون قدیما
دلمون تنگ شده بود برات رفیق
خوبی؟خانوم خوب هستن؟زندگی متاهلی خوش میگذره؟

سلام
فدات کورش جان
دل مام دست کمی از دل شما نداشت
من خوبم، خانم خوبه، زندگی متاهلی هم خوبه.. همگی با هم سلام میرسونیم!
تو خوبی؟ خانوم خوبه؟ هانا تون خوبه؟ بچه داری خوش میگذره؟

[ بدون نام ] یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 07:14 ب.ظ

عجب روزایی

بله بله..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد