گاهی که دلم میگیرد از دنیا و آدمهایش
گاهی که بغض میکنم و آه میکشم و خسته میشوم از هر آنچه اسمش آدم است و تمام قیل و قالش...
گریه میخواهد دلم... همچون کودکی که تمام دغدغه هایش را در دامن مادرش اشک میکند و گم می شود در آرامشی بی معنی!!
دلم مادر نمیخواهد! دلم هیچکس را نمیخواهد گاهی!
دلم میخواهد خودم را محکم بفشارم و در این آغوش بی منت یک دل سیر زار بزنم!
به زمین و زمان فحش بدهم و خودم را از همه مبرا کنم!
همه را انسان هایی مزخرف در نظر بگیرم و خودم را موجودی ماورایی و متفاوت!
وااااای که چقدر از همه تان متنفرم موجود های دوپای بی ارزش دروغگوی دو روی وقیح خودبین گوه!
بهنام جان خوبی خاله؟
گفتی دلت هیچکس رو نمیخواد من یواشکی اومدم ... آخه خاله ها نمیتونند که خواهرزاده هاشونو رها کنند...
خوب باش لطفا! خوب؟
چشم
من که خوبم
ولی شما باور نکن!
آخ که این خط آخر رو چقدر خوب نوشتی !
با اینکه بعضی وقتا آدم به یه جایی میرسه که لامصب هر چقدر هم فش میده آروم نمیشه !
نه دیگه!
سعی کن با فحش آروم شی!
وای بهنام اینقدر از این خلق صفر و صدیت بدم میاد یه روز که دنیا با اهداف تو هماهنگه روزگارت بهشته حالا خدا نکنه یه روز یه کوچولو از خواسته هات دور بشی! میشی برج زهرمار و حس و حالت هم ماورای تنفر! آخه این دیگه چه مدلیه? جمع کن خودتو مررررررررد
عزیزم من فقط میتونم دو چیز بگم:
مررررررد هم گریه میکند وقتی
سر من روی دامنت باشد...
سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست....
چقدررررررررررررررررررررررر وسیع حرف دل منو زدی
چقدررررررررررررر تلخ که تلخی هایم حرف دیگران است...!
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور...
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور...
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور...
امیدوارم خیلی زود به حس و حالی برسی که لبخند رو لبات بیاره...
ممنونم سفید برفی