اصفهان پر از تضاد احساسات...
روزهای بسیار خوبی رو توی این شهر سپری کردم و لحظات بسیار بدی رو هم همچنین...
شاید یه وقتی از سر استیصال و درماندگی دلم میخواسته بپرم توی قسمت شنا ممنوع و تموم کنم اون حجم سنگین غم و اندوه و عصبانیت و مصیبت رو...
روزهایی هم بوده که اونقدر سرشار از حسهای خوب بودم که دلم میخواسته عقربه های ساعت اجازه ی حرکتشون رو از من بگیرن و من تا ابد بهشون اجازه ندم جُم بخورن...
وقتی کنار زاینده رود خشک شده راه میرم تمام خاطرات از جلوی چشمم عبور میکنن...
راستش فکر میکنم خوبه که هنوز نفس میکشم و؛ خوشحالم واسه سنگین تر بودن کفه ی ترازوی خوشحالیام..!
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی...
مقصد بعدی: شیراز
#اصفهان #نقش_جهان #زاینده_رود #سفر #شاد #رشد #دوراهی #تصمیم
راستش جسارتمون کمه...
درستش اینه که مهم نیست که پِی رو کندیم،
مهم نیست که اسکلت ساختمون رو زدیم،
مهم نیست که کار رو به یه جایی رسوندیم و تازه متوجه شدیم که ریدیم!
مهم اینه که هروقت بوش در اومد باید درجا کل داستان رو جمع کنیم و از اول بسازیمش!
ولی جرئتش رو نداریم...
فکر میکنیم دیگه نمیشه
دیگه وقت نداریم!
دیگه انرژی نداریم..!
اصن مگه میشه از راه رفته برگشت؟
بقیه چی میگن؟
اگه همینی که داریم رو هم از دست بدیم چی؟
اینجاس که همون پروژه ی گوه رو تا آخر جلو میبریم و نادیده میگیریم این حرف قدیمی ها رو که "این خانه از پای بست ویران است" ! یا این حرف امروزی ها رو که " داری اشتباه میزنی داداچ !"
تو هربخش از زندگیه لعنتی هم که با این متد بریم جلو نتیجه یکسانه...
شکست...
یا باید یه تلخی زودگذر رو تحمل کنیم و آینده مون رو دوباره بسازیم...
یا با ترسمون کنار نیایم و حال و آینده مون رو ببازیم...
دیگه خودمون میدونیم.....
دارم فکر میکنم چه الکی الکی زندگی رو دارم به فاک میزنم و عین خیالم نیست!
وقتی مامان میگه بهنام یه ماشین بخر و میگم الان پول ندارم و میشنوم که خب پس اگه نداری چرا اینقدر خرج بیخود میکنی و به فکر فرو میرم که واقعا چرا وقتی ناراحتم خرید میکنم، چرا وقتی عصبانی ام خرید میکنم، چرا وقتی بی حوصله ام خرید میکنم! آخه چرا وقتی نیاز به خرید نیست هی خرید میکنم؟! :/
وقتی میلاد میگه واقعااا درآمدت اینقدره؟ پس چرا اصن حس نمیشه توی زندگیت و نگاه میکنم میبینم راست میگه! آخه کی میفهمه این بلوز تنم 490 هزار تومن پولشه؟! خیلی بی برنامه و بچگانه دارم میرم جلو...
اولین قدم یه حساب بانکی بدون کارته! همین فردا صبح...
یا باید خودمو ببندم به قسط یا بذارم جایی که دستم به راحتی بهش نرسه...
دارم فکر میکنم چقدر خوب میشد اگه یکی هولم میداد توی وادی استند آپ کمدی!
من که هم توانایی صحبت جلوی جمع رو دارم، و حتی فراتر از توانایی، عاشق صحبت جلوی جمع هستم، و هم دنیا و آدماش به تخمم نیستن، و هم کلی ایده واسه مسخره بازی هرلحظه توم وول وول میخوره، خب چجوری میتونم خودمو پرت کنم توش یهو؟
اینستاگرام؟ کلاس های بازیگری؟ خندوانه؟ :))
دارم فکر میکنم...
نه دیگه فکر نمیکنم.. روزی دو تا فکر بیشتر واسم خوب نیست :)