دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

نترسید نترسید ما همه با هم هستیم!

با خودم میگم: واقعاً فکر میکنى که اگه امشب سر جاى همیشگیت بخوابى و فردا توى شهر رویاهات از خواب بیدار شى چیزى توى زندگیت تغییر میکنه؟!

یعنى اگه فردا صبح برى توى تراس و از پنجره ى اتاق خوابت بتونى برج ایفل رو ببینى، دلشوره ها و اضطراب ها و دلواپسى هاى بیکرانت از آینده، یکباره پودر میشن؟!

یعنى صرف حضورت تو یه جامعه ى سالم، چارچوب هاى پوسیده ى ذهنى و نگاه مردسالارانه ت تغییر میکنن؟!

میل به قانون گریزى و منفعت طلبى ات رو، همینجا توى کشوى کمدت جا میذارى و از فردا صبح یه فرد اجتماع محور میشى؟!

تمام وقتهایى که توى اینستاگرام و شبکه هاى اجتماعى میگذرونى رو اگه اونجا باشى کتاب میخونى؟!

اینکه از آینده ى مبهم بترسیم طبیعیه و به قول آلبر کامو: همین عدم احساس امنیته که آدم رو به سمت اندیشیدن سوق میده...

ولى مشکل اینجاست که ما فقط میترسیم و براى فرداى بهتر هیچ کارى جز غصه خوردن انجام نمیدیم!

آیا بهتر نیست زندگى تو آرمانشهرى که انتظار داریم دیگران براى ما بسازن رو فعلا همینجا با خودمون تمرین کنیم؟!

به قول جکسون براون: یادت باشه که هر چه بیشتر بدونی کمتر می‌ترسی...

پس تو شرایط فعلى بهتره از همین امروز سعى کنیم بیشتر بدونیم، که کمتر بترسیم...

مرا ببخش اگر گریه هام تکراری ست..

پیاده روى بخش گنده اى از زندگی منه!

شاید هر روز حدود دو ساعت، "سیجل" توی گوشم فحش میده و "بهزاد لِیتو" میگه خیلی خفنه و "یاس" غرغر میکنه و "شاهین" حرف حق میزنه و "هماى" میگه به تو چه؟! منم اینقدر با ریتم آهنگ قدم هام تند و آهسته میشن تا بالاخره به مقصد برسم.

دیروز که ابتداى مسیر ایستاده بودم و به انتهاى راه فکر میکردم از خودم پرسیدم: "خب که چى؟! خسته نشدى هر روز این راهو پیاده رفتی و اومدی؟ هر روز رد شدن از کنار این قنادى لعنتى حالت رو به هم نزده؟ از ریخت و قیافه ى تکرارى این راننده تاکسى ها که انگار همیشه ى خدا منتظرن تا نوبتشون بشه خسته نشدی؟ به خاطر بوى لعنتى این مغازه که معلوم نیست مرغ فروشیه یا گوه فروشى هم که شده نمیخواى امروز رو با تاکسى برگردى؟!"

یه جایى زندگی دقیقاً همینقدر خسته کننده و تخمى میشه. سوالها مثل کنکور تو ذهنت ردیف میشن و تو مجبورى جاى پاسخ تستى، اینقدر جواب و دلیل براى مغزت تشریح کنى تا مطمئن شى فعلاً دستور پمپاژ خون به قلبت رو صادر میکنه!

نهایتاً من دیروز مسیرمو عوض کردم و چشمام کلى منظره ى جدید براى تصویربردارى و ارسال به مغزم پیدا کردن، که بتونن توجیهش کنن توی اون گرما و رطوبت باز هم فرمانِ راه رفتن رو صادر کنه...

ولی شما توی اینجور مواقع چیکار میکنین؟ وقتی همه چی تکرارى و خسته کننده و حوصله سَربَر میشه، راه حل تون چیه؟


پی نوشت: عنوان از مهدی موسوی

آرزوهایی که مرد...


هر بچه ای آرزو داره یه روزی پولدار شه؛ معروف شه؛ مورد تشویق قرار بگیره؛

و خب این روزها، میون تب و تاب جام جهانی، شاید اکثر بچه ها دوست داشته باشن یه روزی توی تیم ملی کشورشون #فوتبال بازی کنن و دخترای مملکتشون براشون کف بزنن و جیغ بکشن!

بالطبع منم از این قاعده مستثنی نبودم!

بعد از جام جهانی ١٩٩٨ بود که رفتم کلاس فوتبال!

اتفاقاً استعدادم هم خیلی خوب بود؛

البته به عنوان توپ؛ نه فوتبالیست!

به هرحال فیزیک و آناتومی بدن هم خیلی موثره تو آینده ی آدم.

بعد از اون، وسط دعواهای بچه گونه ی دوره ی ابتدایی بود که تصمیم گرفتم برم کلاس کیک بوکسینگ.

خیلی خوب بود؛ چون هم با خلقیاتم سازگار بود و هم هیکلم!

ولی خب از بد روزگار، درست تو همون زمان، #تلویزیون توی سانس باشگاه من، شروع به پخش سریال "مسافری از هند" کرد و منم به خودم گفتم بعد از تموم شدن این سریال، حتماً میرم دنبال آرزوهام!

رفتم؟!

خب راستش اون سریال خیلی طولانی شد و یادم رفت!

از آرزوها و تلاش های نافرجام من که بگذریم؛

وقتی پیرمردی رو توی #بازار دیدم که زیر آفتاب سوزان نشسته وسط باقالی هاش، یاد آرزوهای دور و دراز خودم افتادم و در مورد آرزوهای اون مرد خیالبافی کردم!

فکر کردم اگه هر روز، تمامِ محتویات دو کیسه اش رو بفروشه، آرزوهای بچگیش محقق میشه؟

حالا آرزوهاش هیچی؛

اصلا با فروش دو کیسه باقالی، میتونه از پس مخارج روزمره ش برمیاد؟

شما چی؟

شما هم واسه بزرگسالی تون رویا داشتین؟!

چقدر تونستین بهش نزدیک بشین؟!

فوتبال یعنی زندگی

این شبکه ی اجتماعىِ ٨٠ میلیونىِ مملو از شکلک های افسرده، عصبی و نگران؛ چقدر به این به روزرسانی و اضافه شدن گیف های ذوق و شوق و جیغ و رقص و هلهله نیاز داشت...
انگار بعد از سالها هنگ و کندیه سیستم، بالاخره آپدیت شدیم..!
مدتها به شیوه ی غمگینانه ی خودمان تحلیل میرفتیم و حتى دریغ از برق نگاهی که برای لحظه ای نور به کلبه ی تاریک و تار عنکبوت بسته ى این هشتاد میلیون بتابه؛ ولی بالاخره دیشب برای چند ساعت برق وصل شد!!!
نه به وسیله ی دستان توانمند #نظام حاکم، که توسط تیم ملی فوتبال ایران...
بدون لباس، بدون بازی تدارکاتی و با حداقل امکانات!
دیشب دیدیم که
هنوز میتونیم #امیدوار باشیم
هنوز میتونیم #برنده باشیم
هنوز میتونیم #شاد باشیم...
و بیل شنکلى چه درست گفت که:
"بعضی از مردم فکر می‌کنند فوتبال مسئله مرگ و زندگی است. من از چنین طرز فکری ناامید می شوم. میتوانم به شما اطمینان بدهم که  فوتبال مسئله ی خیلی خیلی مهم تری است".

کارم از گریه گذشته ست به آن میخندم..!

آقا ما از همون روز اول تبعید، وقتی وسط گریه و ننه من غریبم بازی هامون برعکسمون کردن و زدن درِ کونمون، یه ترسی وجودمون رو گرفت که یزیدتو، اینجا دیگه کجاست؟ این چه استقبالیه؟! شوکه بودیم و داشتیم گریه میکردیم، که مامانمون با حال نزارش اومد گفت "نگران نباش پسرم".
مام فکر کردیم راست میگه، آروم شدیم با همون شمایلِ هنوز شکل نگرفته، نفهمیدیم گریه کردیم یا خندیدیم!
والا هنوز عقایدمون شکل نگرفته بود، نمیدونستیم دین چیه؟ ایمان چیه؟ گفتن باید در راه "اسلام" سر بدی!
مام فکر کردیم میخوان سرمونو بزنن زدیم زیر گریه، یهو یکی لنگامونو وا کرد سرشو زد، یه مشت شکلاتم چپوندن تو دهنمون، دیدیم به به زندگی چه شیرینه، باز خندیدیم!
ما خونه داشتیم، زندگی داشتیم، خونواده داشتیم، .. داشتیم، یهو دیدیم همه چی سرابه..
سراب دیدیم آقا، سراب دیدیم و داشتیم زار زار گریه میکردیم که یهو یکی اومد گفت "نگران نباش این نیز بگذرد"! مام میدونستیم خبری نیستا ولی شل کردیم خندیدیم که بگذرد این نیز...
یه روز ساعت هفت هشت صبح بود، پاشدیم دیدیم ٦٣ درصدش رفته توش داریم جر میخوریم، گریه کردیم، اومدیم بیرون اعتراض کنیم، وسط گریه هامون، اشک آورشون نمیدونم چی بود لاکردار، گفتن حق گریه کردن رو ما صادر میکنیم، مام گفتیم خب!
هشت سال تو پستو گریه کردیم، جلوی روشون خندیدیم.
تا یکی دیگه لباسشو عوض کرد اومد گفت: "نگران نباشین همه چی خوب میشه و به عقب باز نمیگردیم!"
مام خب دیگه تجربه داشتیم، میفهمیدیم دیر شده واسه این حرفا و خیلی وقته از عقب باز گشته ایم،
با اینحال به سایز کلید توی دستش نگاه کردیم دیدیم خیلی کلفت نیست... پاره پوره، ولی باز خندیدیم!
شمام نگران ما نباش آقا، ما تو این سی سال دودولمون رو هم به نام دین بریدن و چیزی نگفتیم، برجام و دلار هشت هزار تومنی و قیمت های سر به فلک کشیده و بیکاری که دیگه در مقابل سالار چیزی نیست!
ما یه کم گریه میکنیم، فقط بعد تو بیا بهمون بگو "نگران نباشیم" مام نگران نمیشیم میریم یه گوشه کز میکنیم واسه خودمون میخندیم.....!