کار که نشد نداره؛
فقط ، شروع بعضى از کارها سخت تر از ادامه دادنشونه!
بذارین چند تا مثال بزنم:
شده تو مواجهه با یه نفر ندونین چجورى باید سر صحبت رو باز کنین؟!
ولى وقتى اولین جمله ساخته و پرداخته میشه، کارخونه ى کلمه سازیتون یهو راه میفته و میخواید شخصاً متکلم الوحده باشید، که مبادا خیلى از حرفا رو یادتون بره؟!
شده توى عروسىِ دوستِ دوستتون روتون نشه هنرنمایى کنید؟
ولى وقتى با اصرار اطرافیان قدم به وسط میدون گذاشتین دیگه کسى جلودارتون نبوده و خواستین رقص چاقو رو هم مشترکاً با خواهر عروس برگزار کنید؟!
شده حال نداشته باشین آشپزى کنین، ولى وقتى به زور خودتون رو تو فضاى آشپزخونه قرار دادین به فکر دیزاین و سفره آرایی هم افتاده باشین؟!
شده وضعیتتون قرمز باشه؟ هیچى سر جاى خودش نباشه، قطارِ بى دنده و ترمز مملکتتون تو سراشیبی سقوط افتاده باشه و شما محکم چسبیده باشین به صندلى و ندونین چیکار کنین و فقط از وحشت جیغ بکشید؟!
خواستم بگم این آخرى هم با اون قبلى ها چندان توفیرى نداره...
فقط باید اولین حرکت مثبت رو شروع کنین، که دستمال بردارین، دور و برتون رو گردگیرى کنید، که کتاباتون رو تورق کنید، یه موسیقى پلى کنید، ورزش کنید، کارهاتون رو (که من قبول دارم، درست میگید، اصلاً در شأن شما هم نیستن) به بهترین نحو ممکن انجام بدین و به زندگى لبخند بزنین!
من بارها تجربه ش رو داشتم؛
وقتى تو اوج فلاکت یک ماه از ته دل لبخند بزنیم حتما وضعمون دگرگون میشه و زندگیمون شیرین...
خلاصه که از من گفتن بود...
هر چیزی همون اولش سخته ولی این آخری .... ای بابا. از خدا کاری بر میاد جز اینکه بهمون صبر بده؟
خدا؟!
به شک انداختیم. خدا بگم چکارت نکنه
داداش تو دیگه خیلی مستعد شک و شبهه بودی که با همین یه جمله به شک افتادی! گردن من ننداز :)))