دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دلتنگی

خیلی دلتون برام تنگ شده نه؟

هی میاید اینجا رو چک میکنین و میبینین آپدیت نشده و دلتون هزار راه میره!

هی تف و لعنت میفرستین به فضای مجازی چون دسترسیش اینقدر پایینه که وقتی نگران کسی میشین کاری ازتون ساخته نیست!

اره اره! خودم میدونم! لازم نیست بهم بگید که اصلا اینطور نبوده! نمیخواد بگید تو این مدت اصلا اینجا رو چک نکردین که ببینید آپدیت شده یا نه! بذارین من بیخود و بی جهت اینطور فکر کنم! چیه؟! مگه چیزی از شما کم میشه؟!

اصلا چی دارم میگم؟
اومده بودم بنویسم که اگه به آشپزی علاقه دارین میتونین به پیج آموزش آشپزیم توی اینستاگرام یه سر بزنید!

بعله! چی خیال کردین؟ من از هر انگشتم یه هنر میپاشه یعنی میباره یا همون میریزه!!!

آدرسش هم اینه:
@mrchef.iran

مخلص

انسان بدترین بلایی است که بر سر انسانیت آمده...

صف نامرتبى از کوه هاى قد و نیم قد جلوى روم ردیف شده بود؛ صداى جیغ و بال بال پرنده هاى زخمى و ناشناخته، از پشت سَر به سمت کوه ها سُر میخورد و بعد از دور زدن کوهستان به صورتم چنگ مى انداخت.

رد آبى وحشى مثل تصادف دو قطار سریع السیر با جهت هاى مختلف، که سوت زنان در هم فرو میرفتند از زمین به سمت آسمان کشیده میشد.

تا تیررس چشم، حجم ابرها هر لحظه در هم تنیده تر میشد، هرلحظه تیره تر، هر لحظه محصورتر، و ظلمات قیرگونِ زاییده ى این همبستگى شوم، با شدت بر زمین سقوط میکرد و دوان دوان همه چیز رو در آغوش میکشید.

از قبل میدونستم که جز من و اون هیچکس دیگرى روى پرده باقى نمونده؛

چشمهاش راهى باریک و مشخص از میان ازدحام تاریکى ها شکافته بود و به من مردد میرسید.

تلفیق عطرهاى بهار و پاییز با آرامش دریا و نشاط برف، طعم تلخ شب رو میکُشت؛ ولى اولین قدم یعنى گام برداشتن در مسیر انسان! یعنى نزول مجدد بدترین بلا بر سر انسانیت...

چالش عکس ده سال قبل در اینستاگرام

چالش انتشار عکس ده سال قبل، با چالش آب سرد پارسال براى من تفاوت چندانى نداره، چون وقتى ده سال به عقب برمیگردم، به آرزوهایى میرسم که مثل قاصدک، سالهاست بر باد رفته و به مقصد نرسیده؛

به سطح انرژى و خروش دریایى که سالهاست مثل دریاچه ى ارومیه خشک شده،

به لبخند همیشگیم که تو عصر یخبندان ایران مثل روغن روى لبم ماسیده و بدشکل و تصنعى جلوه میکنه،

به شادى و نشاطى که این روزها مثل دریاى خزر بین کشورهاى همسایه تقسیم شده.

با فکر کردن به همه ى اینها و ده سالى که با جنبش سبز شروع شد و به انجمادى سیاه ختم شد، آب سردى روى تمام تنم حس میکنم و از خودم میپرسم: "مگه قراره چقدر عمر کنى که روى ده سال از اون رنگ سیاه پاشیدى؟" به عکسهاى قدیمیم نگاه میکنم و با ناراحتى پارچه ى سفیدى روى ده سال از عمرم میکشم....

یه قرار دوستانه

میخواستم ساعت هشت شب پیش بچه ها باشم. البته شاید استفاده از فعل "میخواستم" در اینجا چندان درست نباشه چون وقتى قرار دارى "باید" سر ساعت اونجا باشى حتى اگه نخواى!

راستش خیلى هم لازم نبود که توى انتخاب لباس مناسب دقت کنم، چون قطعاً هیچکدوم اونها نه به چروک آستین هام توجه میکردن و نه متوجه پوسیدگى شلوارم میشدن! پسرها معمولاً لنگه به لنگه بودن جوراب هاتون رو هم متوجه نمیشن! مهم ترین اصل توى قرار با یه پسر فقط به موقع رسیدنه! البته اگه خودتون پسر باشین! اگه دختر هستین چند تا نکته ى مهم دیگه هم هست که بعداً خصوصی بهتون میگم!

دیگه کم کم داشت دیرم میشد ولى خب یه عادت مزخرفى که هیچوقت از سر من نمیفته اینه که قبل از ترک خونه حتماً باید دوش بگیرم! مهم نیست که شب شده، هوا سرده یا اگه برم حموم حتماً دیر میرسم؛ من باید برم حموم چون اصلاً دوست ندارم اطرافیانم از بوى بدنم لذت ببرن!!!

بالاخره ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه آماده شدم و از خونه زدم بیرون ولى از بخت بد خوردم به ترافیک! من واقعاً نمیدونم چرا همه ى آدما ساعت هشت شب با هم قرار میذارن و همه شون دقیقاً ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه از خونه میزنن بیرون! احمقانس!

پشت ترافیک ایستاده بودم و با استیصال میدیدم که هرچقدر ماشین جلویى کند حرکت میکرد ماشین بغلى و عقربه هاى ساعت تند میرفتن!

الان چند وقتیه که به خودم قول دادم جز در مواقع اضطرارى، که خطر مرگ تهدیدم میکنه از بوق ماشین استفاده نکنم و چون در این مورد فقط خطر فحش شنیدن وجود داشت کظم غیظ کردم تا بالاخره به سر منشأ ترافیک رسیدم!

یه ماشین لعنتى دُرُست وسط خیابون خاموش شده بود و به نظر میرسید آقا و خانمى قصد هول دادنش رو دارن؛ البته باید چند ثانیه توى چشمهاشون خیره میشدى تا به قصدشون پى ببرى، در عمل خیلى چیزى بروز نمیدادن!

چند متر جلوتر پارک کردم و به کمکشون رفتم شاید اینطورى زودتر بتونن ماشین رو به کنار خیابون ببرن! به هرحال من که دیر میرسیدم شاید با این کمک چند نفر زودتر به قرارشون میرسیدن و چند فحش کمتر در فضاى شهر پراکنده میشد!

ساعت هشت و ربع به مقصد رسیدم! البته بهتره بگم به مبدأ! به مبدأ فحش خوردن از دوستانى که از قیافه هاشون مشخص بود همین الان رسیدن و اداى یک ربع رسیده ها رو در میارن!

توى همه ى قرارها همیشه چند نفر هستن که ادا در بیارن! اداى خوش قول ها، اداى زودرسیدن ها، اداى تنگها..!

نتیجه ى اخلاقى:

لباس مناسب نپوشید!

حمام نروید!

بوق بزنید!

به هم نوع خود کمک نکنید!

وقتى قرارى دارید در اینستا نچرخید!

دلت همین الان چی میخواد؟

خوابیدم روى تخت و سعى میکنم دوباره به موضوعى فکر کنم که یک ساعت پیش میخواستم در موردش بنویسم، ولى نوشتن براى من مثل سیگار کشیدن میمونه، باید همون لحظه انجامش بدم وگرنه دیگه لذتى نداره.

تو وضعیتى بین نشستن و درازکشیدن دفترم رو در بهترین حالتى که میتونم قرار میدم و شروع به نوشتن میکنم.

دور و برم پر از کتابهاییه که فقط چند صفحه ازشون خوندم و نه مغزم تونسته ادامه شون بده و نه دلم اومده رهاشون کنم! مثل ظروف غذاى نخورده و نَشُسته، ریختن دور و برم و نگاه کردن بهشون هم باعث عذاب وجدانم میشه!

مامان دراز کشیده جلوم و هر از گاهى یه چیزى رو از توى گوشیش بلند میخونه که خب اصلاً مهم نیست. ترجیح میدادم به جاى فواید خوراکى هاى مختلف و افزایش قیمت گاز خوراک پزى، ازم بپرسه بهنام همین الان دلت چى میخواد؟

منم بگم دلم هواى آزاد میخواد، انگار این بخارى نود درصد اکسیژن اتاق رو میگیره تا ده درصد گرما پس بده! پیاده بریم تا پارک و برگردیم؟

خداحافظ دلبره رادیو چهرازى از گوشیم پخش میشه...

"خوردمش! امروز. گفتم بیام بهدارى نشون بدم. تو دلم باشه خیالم راحته. هرجا میرم هست دیگه. دلبرو! خیالت جمع درد نمیکنه! فقط دیگه نمیشه دیدش! آخه دانى که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن. ولى ندیدن بهتره از نبودنش! سیگار دارى؟!"