دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

روزهای سرد...

چند وقتیست که سرمای هوا اذیتم میکند، یا شاید هم دارم از درون میلرزم، دستانم را توی جیب پالتو محکم مشت میکنم و خوشحال از تابش بی‌رمق خورشید، بی‌هدف از گوشه ی خیابان میخزم، بلکم همین آفتاب بی‌جان استخوانم را کمی گرم کند ولی بعد از چند قدم، رد نورش را گم میکنم...

آدمها از کنارم عبور می‌کنند ولی نگاهشان نمیکنم، زیرا در چشمانشان او را میبینم که به من زل زده و برق دروغین نگاهش چشمانم را میزند. سرم را پایین می‌اندازم و بین خطوطِ کاشی‌های پیاده‌رو به دنبال چیزی میگردم که مدتهاست گمش کرده ام و نمی‌یابمش، چیزی که آنقدر نداشتمش که حتی مفهومش هم در ذهنم نمیگنجد! فقط به دنبالش میگردم....
توی آن روز آفتابی که آسمان صاف بود و خورشید با فراغ بال بالای سرم میرقصید. همان روزی که خیابان خلوت بود و برگ درختان مسیرِ خیسِ پیش رویم را پوشانده بود. همان روز که پرنده ها گرگم به هوا بازی میکردند و جیغ میکشیدند و میخندیدند، دیدمش؛ انگار از صبح منتظر من ایستاده بود تا برسم و به من لبخند بزند! من هم به او لبخند زدم. بعد انگار چیزی به یادش آمده باشد! دستپاچه شد! که ای وای باید چندین کار دیگر را هم انجام بدهم! و بی آنکه به پشت سرش نگاه کند راهش را گرفت و رفت...
و بعد از آن بود که درختان بی برگ شدند، پرنده ها رفتند، خورشید رفت، هوا سرد شد و من چند وقتیست که سرمای هوا خیلی اذیتم میکند...

تنهایی

چند روزه تنهام؛ توی حالتی بین نشستن و دراز کشیدن ولو شدم روی تخت و فکر میکنم یه جنگل بکر و دست نخورده م که اگه خوب بهش گوش کنی، صدای پچ پچ برگهاش رو هم میشنوی، یا یه ساحل آروم که سالهاست ماسه هاش به پای هیچکس نچسبیده، یه کویر درندشت که از هر سمت بهش نگاه کنی، اثری از هیچ موجود زنده ای نمیبینی!

دلم میخواد کشفم کنن، دوست دارم شبیه یه شهر زیرزمینی که مدتهاست زیر خاک مدفون شده و هیشکی ازش خبر نداره، یهو خیلی اتفاقی، یه نفر زمین رو بِکَنه و گرومپ بیفته وسطم! که هاج و واج به اعماقم نگاه کنه و با دهن باز رو پیچیدگی هام دست بکشه؛ هزارتوی درونم رو کشف کنه و با لبخند درونم قدم بزنه، تا بالاخره در بیام از این غم تنهایی و خاک خوردگی...

ولی بعد به شاخه های شکسته و یادگاری‌هایی فکر میکنم که رو دل درختهای تنومد جنگل کنده شدن! به زباله‌های رها شده و پس مونده ی لذت آدمهایی که موفق شدن ساحل آرومی رو کشف کنن و... به خودم میام و یاد این بیت شعر از حافظ میفتم که:

دلا خو کن به تنهایی که از تن‌ها بلا خیزد

سعادت آن کسی دارد که از تن‌ها بپرهیزد!

گریه نکن... اتفاق بدی نمیفته!

بعد از اون تماس تلفنی کذایی برگشتم خونه و روی تخت ولو شدم؛ باد راهشو به اتاقم پیدا کرده بود و تمام غم‌های عالم رو روی سرم بمباران میکرد.
دلم میخواست از جام بلند شم و پنجره رو ببندم ولی یادم اومد تلاش چند دقیقه ی پیش برای خاموش کردن چراغ بی نتیجه مونده بود، پس ترجیح دادم بیخیالش بشم!
سرم با صدای طبلی که از دور میومد ضربان میزد و تمام بدنم زیر هجوم لشگر غم فشرده شده بود و میلرزید...
باید آروم میشدم و فقط به چیزهای خوب فکر میکردم، به عملیات اکتشاف سر انگشت‌هاش روی بدنم و پرسه زدن لبهاش روی نقاطی که تا اون روز کشف نشده باقی مونده بود! به داغی نفس‌هایی که پوست تنم رو آتش میزد و از حرارتش عطر گلستان به مشامم میرسید، به تارهای موی رها شده اش که دستهام بینشون موج سواری میکردن، به اینکه میشد از هر نقطه ی بدنش خوشبوترین عطرهای عالم رو استخراج کرد، به لبهایی که حتماً وقت زیادی از خالقش گرفته بود تا به این شکل و طعم در بیاد؛ و به چشمهاش... چشمهاش...
بارون میبارید... پتو رو کشیدم روی صورتم... سردسته ی عزادارها زیر پنجره ی اتاقم فریاد میکشید ولی صداش راهی به مغزم پیدا نمیکرد.
اون کنارم خوابیده بود، دست‌هام در حصار دست‌هاش توان حرکت نداشت و اون آروم انگشتانم رو نوازش میکرد، جسمم در اسارت تنش بی‌حس شده بود، و روحم با کلماتش آروم میگرفت، به حرفهایی که قلبم رو زنده نگه میداشت گوش میکردم، لبم بی‌اختیار لبخند میزد و چشمهام آروم آروم بسته میشد...
چیه؟ مگه حرفاشم باید به شما بگم؟! بسه دیگه پاشید برید خونه هاتون!

الکی مثلا آره..!!!

سرم توى گوشیمه و از زیر چشم نگاهش میکنم. اون داره اتاق رو مرتب میکنه و من به این فکر میکنم که چقدر خوبه که این قسمت خونه نامرتبه!

وقتى با این پیرهن نیمه لخت جلوم راه میره به "آدم" حق میدم که حتى به قیمت رونده شدن از بهشت، مطیع بى چون و چراى "حوا" شده باشه.

نسیم خنکى از پنجره ى پشت سرم به سمتش حرکت میکنه و اون رو در آغوش میکشه، وسط بازى سر انگشتهاى باد و موهاش پنجره رو میبندم و کولر رو روشن میکنم!

با یه بشقاب میوه میاد و میشینه کنارم؛ میگه: "گوش کردى چى میگم؟ تو هم که همش حواست به گوشیته!"

راست میگه اصلاً نشنیدم چى گفت ولى حواسم به گوشى هم نبود! انگار موسیقى ملایمى پخش میشد و اون برام سعدى میخوند و من به تماشاى فیلم اروتیک اندامش نشسته بودم.

ازم میپرسه "گرمته؟ چرا کولر رو روشن کردى؟" میخوام بگم چون حس میکردم الان بیاى کنارم بشینى و گرمم شه!

گوشى رو از دستم میگیره و یه تیکه سیب میذاره دهنم. به این فکر میکنم که چه تشبیه قشنگى! یا استعاره! آرایه ى ادبیش مهم نیست. فقط حس میکنم تمام وجودم میسوزه!

دستم رو میگیره و قلبم رو فشار میده؛ زل میزنه به چشمهام و من به لبهاش نگاه میکنم، چقدر خوشرنگن، چقدر قشنگ روى هم قرار گرفتن، یاد شعر صد دانه یاقوت مصطفى رحماندوست میفتم!

بهم میگه حواست کجاست؟! انگار توى این دنیا نیستى!

قبل از اینکه بگم دارم به ریشه هاى درخت انجیر خونه ى بابام فکر میکنم که چطور به زیر ساختمون نفوذ کرده بودن و لوله هاى آب رو ترکونده بودن، احساس میکنم فشار خونم بالا رفته و از درون دارم منهدم میشم، ولى اون خوب منو بلده و همیشه میدونه چجورى آرومم کنه...

برخورد امواج آروم چشمهاش به چشمهام، شیرینى لبهاش، عطر ملایم تنش...

دلم میخواد تلوزیون رو روشن کنم و ببینم اینجا واقعاً ایرانه؟!

قضاوت کنیم

قضاوت اصلا کار خوبى نیست ولى من تصمیم گرفتم امروز قضاوت کنم! البته مثل دیروز و فردا و باقى روزها!!!

راستش من با پُر کردن رحم خانومها اصلاً موافق نیستم چون چاشنىِ قرصهاى ضد باردارى گاهى درست عمل نمیکنه و مثل خمپاره ى منفجر نشده و بى خاصیت، هیچ بلایى سر بچه ى ناخواسته در نمیاد و اونوقت مادر بدبخت مجبوره بعد از نه ماه طاقت فرسا، محتویات رحم اش رو توى این جهنم تخلیه کنه!

ولى خب اگه یه روز از دست خودم در بره و قرص هم مثل اسمارتیز عمل کنه، ترجیح میدم همسرم این بچه میمونِ خردمند رو، نه توى دَرَک اسفل اسافلین که حداقل در قسمت هاى بهترى از این جهنم وامونده تخلیه کنه! این از من..!

حالا برسیم به ما!

مایى که صبح توى صف نونوایى با خنده به شاطر سلام میکنیم و از ته صف براى خودمون و دوست پشت سرمون دو تا نونِ خاشخاش میگیریم و در مسیر خونه با یه لبخند استورى میذاریم و یه صبح دل انگیز و شاد رو براى همه ى هموطنان آرزو میکنیم! (البته همه ى هموطنان به جز اونهایى که توى صف نونوایى مالیدیم درشون!)

بعد میرسیم خونه و در حین خوردن صبحونه، سر کمرنگ بودن چاى با دعوا و فحش و فضاحت از مادر یا همسرمون خداحافظى میکنیم و یه عکس خونوادگى جذاب رو هم توى اینستاگرام منتشر میکنیم و براى همه آرزوى یه زندگى با عشق میکنیم!

بعد سوار ماشینمون میشیم و اسنپ رو روشن میکنیم و با ترکیب وظایف امر به معروف و مسافرکشى و نهى از منکر، دخترِ مردم رو وسط اتوبان پیاده میکنیم تا به محل کار میرسیم و از اونجا یه استورى خدایا به امید تو میذاریم و پشت بندش تمام هشت ساعت کارى رو تا میتونیم دروغ میگیم، تا میتونیم بقیه رو پله میکنیم (البته به جز یک ساعتى که براى نهار و نماز استراحت میکنیم!) و تا میتونیم زیرآب همکارا رو میزنیم و اون وسط یه استورى هم بر علیه میثاقىِ قدر نشناس میذاریم که چطور تونست زیرآب عادل فردوسى پور رو بزنه؟!

شب هم خسته از اینهمه کثافت کارى، واسه همه آرزوى لبخند میکنیم و تا میایم کپه ى مرگمون رو بذاریم؛ نه! قبل از خوابیدن باید یه کم هم توى اینستا بچرخیم و به رامبد و ژوله و پرویز پرستویى و سلبریتى هاى نون به نرخ روزخور بد و بیراه بگیم که چرا اینقدر پلشتن و تمام این سالها فریبمون دادن!

ولى باور بفرمایید ما هم مثل همون هاییم!

فقط تعداد فالوورمون کمتره!

به قول محمدعلى جمالزاده: "خداوند اگر به کسى نعمت شارلاتانى و چاخانى و وقاحت داده باشد، در این مرز و بوم نانش تو روغن است و روى سبیل قیصر نقاره مى زند! تا این قماش اشخاص تاج سر ما هستند، رنگ رستگارى نخواهیم دید!"