دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

دو کلام حرف حساب

هر چه میخواهد دل تنگت بگو...

صف بنزین!

ساعت دوازده شبه ولی خیابون ها هنوز خیلی شلوغه... توی هر پمپ بنزین صف طویلی از ماشین ها منتظرن که بنزین بزنن، بلکم سهمیه ی سوختشون باطل نشه. هیچکس به کسانی که این روزها کشته شدن فکر نمیکنه. یا شاید هم فکر میکنه؛ ولی ترجیح میده بهشون اهمیت نده؛ یا شاید هم بهش فکر میکنه و اتفاقا به این موضوع اهمیت هم میده ولی چند لیتر بنزین ارزون تر براش اولویت بیشتری داره و فکر میکنه اینجوری چند قدم توی زندگی جلوتره...

اساس نظام های مازوخیستی از قرون وسطا تا به حال بر همین اساس بوده که ناتوانی رو به لایه های مختلف جامعه بقبولونن و در سایه ی قدرت تفویض شده از جانب طبیعت، خدا، گذشته، یا هر قدرت برتر دیگه ای، هرطور دلشون میخواد عمل کنن...

و نمیشه بر مردم خرده گرفت...

مردمی که محتاج نون شب شون هستن  و دلشون نمیخواد بمیرن و امیدی هم ندارن که زورشون به قدرت حاکم برسه، چرا باید معقول رفتار کنن؟!


مثبت هجده (توکل)

یکی از دوستان نوشته بود در شرایط حساس کنونی که اینترنت قطع شده و کسب و کارها به فنا رفته و بنزین سه برابر شده و غم لشکر انگیخته و کمر همت بسته به نابودی این بدترین ساکنین زمین؛ باید توکل کرد!

البته من که تخصصی در این زمینه ندارم (!) ولی یک لحظه فکر کردم کلید مشکلاتمون رو پیدا کردم: " آهان پس باید توکل کنیم!"
راستش نمیدونم کردنِ توکل خیانت به عشقم محسوب میشه یا نه ولی خب اگه با این خیانت میشه تمام مشکلات رو حل کرد چه اشکالی داره...

یکی برای همه، همه برای یکی!

اگه این تنها کاریه که برای اعتلای بشریت از دستمون برمیاد، خب میکنیم!

واسه همین چندین بار توکل کردن رو سرچ کردم تا ببینم این توکل دقیقا کجاست و چجوری میشه باهاش خوابید،

ولی متاسفانه هیچ سایتی باز نشد! که خب طبیعی هم بود...

سایت های مستهجن همیشه فیلترن! فعلا هم که فیلترشکن ها قطعه و اینجوری هیچکس نمیتونه توکل کنه! پس چیکار کنیم؟
به همین سادگی دوباره امیدمون ناامید شد؟ حالا باید خیابون به خیابون، کوچه به کوچه، خونه به خونه دنبال توکل بگردیم؟

کسی از توکل خبری داره؟ میدونه الان کجاست؟ چه شکلیه؟ چه لباسی تنشه؟ آخرین بار کی دیدتش؟ اصلا پا میده یا نه؟!


پ.ن: اومدیم و ما تن به این خفت دادیم و ندیده و نشناخته توکل رو کردیم، اونوقت راهکارش برای حل بحران های پیش اومده چیه دقیقا؟

لطفا اگه کسی چیزی در این زمینه میدونه به ما هم بگه چون من امکان سرچ و دسترسی به اطلاعات ندارم! مرسی

آخرین سنگر

باید قوی باشم! این چیزیه که اون از من میخواد و کلماتیه که به سختی و با بغض تحویلم میده...

میگه از همه چی خسته ست و بالاخره تصمیمش رو گرفته... ترجیح میده توی یه کشور غریب بدبخت باشه تا توی کشور خودش! کارگر افغان شون رو مثال میزنه که بدبختی توی ایران رو به بدبختی توی افغانستان ترجیح داده!

بهش میگم تو بدبخت نیستی و باید خوشحال باشی از.... و به این فکر میکنم که عجب حرف مفتی دارم تحویلش میدم! از چی باید خوشحال باشه؟ آدم با کسی که بغض داره اینجوری صحبت نمیکنه احمق! درکش کن! خودتو بذار جاش!

بهش میگم بغض نکن عزیز دلم... فدای چشمات بشم... تو باهوشی، رزومه ات قویه، زبانت عالیه، هرجای دنیا که باشی موفق میشی و پیشرفت میکنی... و با خودم میگم یعنی اون میخواد این حرفا رو بشنوه؟ که اگه بره پیشرفت میکنه؟ تو که میدونی اون همیشه از رفتن متنفر بوده! روی رفتنش مانور نده.

ببین گل من... میدونم برنامه ریزی هامون به فنا رفته، قرارهامون رو هواست، جفتمون بی قراریم و هیچی مون سرجاش نیست، از هم دوریم و چند ماهه همو ندیدیم و معلومم نیست با این اوضاع کی بتونیم همو ببینیم.... چی داری میگی خب؟ یه کم حرفای خوب بزن لعنتی! چرا داری مرثیه میخونی براش؟

ببین من دوستت دارم... عشق بین ما تنها چیزیه که نه مسدود میشه و نه از بین میره... درست میشه همه چی... آره حتما درست میشه... تا حالا بارها خوردم زمین و بلند شدم. بازم بلند میشم. اصلا بلند شدن تخصص ماست! ولی خب برای بلند شدن باید به تویی فکر کنم که لبخند روی لباشه؛ پس بغض نکن. بذار بلند شه! یعنی  بذار بلند شم! قربون خنده هات برم من...

با خودم فکر میکنم، خب دیگه چه کاری ازت برمیاد پسر؟ چی رو امتحان نکردی؟ از اینجا میریم، آره؛ میریم... فقط بذار قبلش یه بار دیگه استارت بزنم.....

زندگی سگی

میفهمم؛ حال خودش  هم اصلا خوب نیست، ولی سعی میکنه یه جوری باهام رفتار کنه که انگار فقط حال من توی این دنیا خرابه!

انگار فقط آرزوهای من بر باد رفته و فقط منم که از همه جا نا امیدم!

دلم میخواد دوباره محکم بغلش کنم و بگم همه چی درست میشه، باشه... اشکال نداره! بازم میسازیم، آره! کنار میایم با مشکلات...

ولی راستش دیگه نمیتونم فردای روشنی رو متصور بشم و ذهنم هر اتفاق خوبی رو پس میزنه...

توی این سالها هر کاری کردم... نکردم؟

کردم و نشد... هی ساختم و خراب شد.. خرابش کردن...

درست زمانی که فکر میکردم دیگه ماهی به دمش رسیده متوجه شدم که نه... توی ایران نمیشه رشد کرد و هدف داشت...

نفس کشیدنم رو احمقانه میدونم.

نه راه پس دارم و نه راه پیش.

بهم میگه دوستم داره و من سرد جوابش رو میدم...

اصلا چرا دوستم داره؟ چی رو دوست داره؟

نمیدونم ققنوس چند بار میتونه آتیش بگیره و از خاکسترش دوباره بلند شه ولی میدونم از این خاکستر دوباره بهنامی بلند نمیشه...

توی این قبر مرده ای نیست... فاتحه واسه کی میخونه؟!

دیگه خسته شدم از بس برنامه ریزی کردم و دویدم و تا به هدف نزدیک شدم یکی نابودش کرد...

لعنت به این زندگی سگی

دیکتاتور


میخوام بدونم اگه قصه ی آدم و حوا راست باشه، یعنی بهای اون سیب لعنتی رو فقط ما باید پس بدیم؟!


پی نوشت: جمهوری اسلامی کار درستی کرد! رویاهای ما زخمی شده بودن و درد میکشیدن... و بیاید صادق باشیم! اصلا امیدی هم بهشون نبود!

تیر خلاص بر پیشانی تمام آرزوها زده شد. حالا میتونیم بدون امیدی واهی، با خیال راحت بدبخت باشیم.