راستش جسارتمون کمه...
درستش اینه که مهم نیست که پِی رو کندیم،
مهم نیست که اسکلت ساختمون رو زدیم،
مهم نیست که کار رو به یه جایی رسوندیم و تازه متوجه شدیم که ریدیم!
مهم اینه که هروقت بوش در اومد باید درجا کل داستان رو جمع کنیم و از اول بسازیمش!
ولی جرئتش رو نداریم...
فکر میکنیم دیگه نمیشه
دیگه وقت نداریم!
دیگه انرژی نداریم..!
اصن مگه میشه از راه رفته برگشت؟
بقیه چی میگن؟
اگه همینی که داریم رو هم از دست بدیم چی؟
اینجاس که همون پروژه ی گوه رو تا آخر جلو میبریم و نادیده میگیریم این حرف قدیمی ها رو که "این خانه از پای بست ویران است" ! یا این حرف امروزی ها رو که " داری اشتباه میزنی داداچ !"
تو هربخش از زندگیه لعنتی هم که با این متد بریم جلو نتیجه یکسانه...
شکست...
یا باید یه تلخی زودگذر رو تحمل کنیم و آینده مون رو دوباره بسازیم...
یا با ترسمون کنار نیایم و حال و آینده مون رو ببازیم...
دیگه خودمون میدونیم.....
میگم اینکه ادامه میدیم به اشتباه از کمبود جسارت نیستا داشتن خریت زیاده البته بلا نسبت
خیلی ممنون
لطف داری شما :)
هه...
انگیزه میخواد نه جسارت
شایدم جفتش
شایدم هیچکدوم
هوا خوبه؟
خودت چطوری
:))
اره خوبم
فقط گشنمه
نیست که روزه ام! واسه همون!
همینه که ترس برادره مرگه
اما ما بر ترس هامون غلبه نمیکنیم ... اروم آروم باهاشون کنار میایم و کنارشون زندگی میکنیم
ترس هم برادر مرگه؟
من فکر میکردم فقط سگ زرد برادر شغاله!
شما رو نمیدونم ولی ما اینکاری که گفتی رو نمیکنیم
خیلی بده ادم بدونه داره اشتباه میکنه اما بازم بخواد ادامه بده
تصویر چند تا ادم از جلوی چشمم رد شد الان...
تصویر اخر واسه خودم بود و بعدم تیتراژ پایانی...
پایان
با تشکر از خانواده ی رجبی!
با تشکر :/
واقعا نمیشه... مخصوصا تو روابط انسانی و رفاقت ها اصن امکان نداره... حداقل برای من که وحشتناک سخته و بعدش کلی رو اعصاب و روانم تاثیر میذاره
ترس دلیل خیلی از کارهایی بود که انجام دادیم یا حتی انجام ندادیم
نقش مهمی توی زندگی ادمها داره
یه بزرگی میکفت همیشه قبل از تصمیمی،
به خودت بگو اگه نمیترسیدی چیکار میکردی.....